سلام دوستان.
خاطره من مربوط میشه به پنجم دبستان ک. اسمم معلمم خانم زهرا حسینی بود شوهرش با بابام همکار بودن. ب وضوح حس میکردم دوسم نداره وهمیشه دوس داشت منو ضایع کنه
یادمه ریاضی درس رسم وهندسه داشتیم سخت بود. هممون خونده بودیم ولی جرات نداشتیم داوطلب بریم.
خانم حسینی گف کی داوطلب میاد منم پاشدم دستمو بلند کردم ب خودم جرات دادم.بقیه دوستامم پاشدن تا خاستیم بریم جلو. یدفه پرید بمن و گف بی ادب😔. چرا؟ چون سرمو انداخته بودم پایین همینطوری.....
بعدازون من دیگ همه چیم عوض شد هیچوقتم داوطلب نرفتم ازم درس بپرسن
هرجایی هستی خانوم حسینی نمیبخشمت. هروخ تودلم ب کسی فحش میدم حرفات میاد تو ذهنم....
این سالا اون یدونه حرفت خعلی اذیتم کرده😢😢