سلام من کم تر ازیک ساله که ازدواج کردم.شوهرم خیلی رابطه ی صمیمی با مادرش داره.براتون چندتامثال میزنم تامنظورم رو متوجه بشین.مثلا همه چی رو به مامانش میگه.دیشب مابیرون بودیم مادرش زنگ زد گفت مابیرون بودیم.یا مثلا من روی دستم وپام دوتا لک قهوه ای دارم واسه کبدمه به مادرش اینم گفته.یایه شب بش گفتم بریم بیرون رفتیم گفتم یه چیزی بیرونم بخوریم گفت بعدش بریم خونه بابام کار دارم رفتیم مامانش گفت شام خوردین یابراتون گرم کنم گفت نه وگفت هوس فلافل کرده براش خریدم درصورتی که من هوس نکرده بودم حس کردم میترسه بگه بیرون شام خوردیم.ینی قشنگ با جزیئات همه چی میگه.یامثلا توخونمون دوتا لیوان خودش شکست رفتیم خونه باباش اینارم به مادرش گفت.که من داشتم ظرف میشستم یه لیوان شکست حتی طریقه ی شکستنم گفت.دوشب پیش خونمون بودن مادرشوهرم اینا وقتی رفتن من کمر درد گرفتم به شوهرم گفتم به مادرت نگی من کمرم درد گرفته یا گفتی .گفت اره گفتم.خلاصه الان من باردارم ازتمام وضعیتم بهش میگه مثلا یبوست داره یا تهوع داره یا .....بچه ها من خیلی سخت گیرم یا واقعا حسم درسته.حس خوبی ندارم همه چیو به مادرش میگه.میخواستم امروز باش حرف بزنم ولی میترسم بگه تو زندگی رو سخت میگیری .بنظرتون چکارکنم؟راهنماییم کنید لطفا