🌺برای سلامتی وظهور آقا امام زمان عج صلوات🌺خدایا از اون شادیا که ناخودآگاه آدمو به سجده میندازه به همهمون بده. 😊💚 صد سال دیگه من،تو،او.... هیچ کدوم نیستیم،باورت میشه؟....کاش مهربون باشیم💔❤چقدر قشنگه این دعا که میگه:وَلا تُعَنِّنی بِطَلَبِ ما لَم تُقَدَّرلی فیهِ رِزقاً[خدای خوبم در جستجویی انچه برایم مقدر نکرده ای، خسته ام نکن]🙌💙🙏استادی میگفت:اگر تو کسی را ملاقات کنی و قلبت بکوبد، دستانت بلرزد و زانویت سست شود، این عشق نیست! وقتی تو محبوبت را میبینی آرام میشوی. نه دلهرهای، نه تلاطمی...💗💓💚😊
دو سال و نیمشه عاشق ماسته کم کم بهش بده عادت میکنه
ديوانه و دلبسته ي اقبال خودت باشسرگرم خودت عاشق احوال خودت باشيک لحظه نخور حسرت آن را که نداريراضي به همين چند قلم مال خودت باشدنبال کسي باش که دنبال تو باشداينگونه اگر نيست به دنبال خودت باشپرواز قشنگ است ولي بي غم و منتمنت نکش از غير و پر و بال خودت باشصد سال اگر زنده بماني گذرانيپس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش
ديوانه و دلبسته ي اقبال خودت باشسرگرم خودت عاشق احوال خودت باشيک لحظه نخور حسرت آن را که نداريراضي به همين چند قلم مال خودت باشدنبال کسي باش که دنبال تو باشداينگونه اگر نيست به دنبال خودت باشپرواز قشنگ است ولي بي غم و منتمنت نکش از غير و پر و بال خودت باشصد سال اگر زنده بماني گذرانيپس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش
دو سال و نیمشه عاشق ماسته کم کم بهش بده عادت میکنه
خدا حفظ کنه برات گوگولی رو.
کلا روش و بر میگردونه مشکل اینه
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!