نامزدم یک ماهی هست که پدرش از دست داده فرزند آخر بوده و وابستگی عمیقی به پدر و مادرش داره حالا خیلی بی تابی میکنه و به زندگی بی توجه شده خیلی هواش دارم اما آروم نمیشه و مدام میگه من دیگه اون آدم سابق نمیشم خیلی نگرانم که خوب نشه و همینطوری بمونه چون خواهر و برادراش خیلی بهتر پذیرفتن و آروم تر هستن و دارن به زندگیشون ادامه میدن اما ما چه موقع مریضی پدرش چه بعد فوتش فقط داریم غصه میخوریم مدام دپرس بعد خانوادشم انتظار دارن من معجزه کنم و حال پسرشون خوب بشه من خیلی همراهیش میکنم حرفاش گوش میدم دلداری میدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟ ما داشتیم خودمون واسه رفتن سر خونه زندگیمون آماده میکردیم این اتفاق واقعا ما رو شوکه کرد منم دست کمی ازش ندارم واقعا دارم افسرده میشم چون بیشتر مجبورم خونه ی اونا باشم اونجا هم همش غم و ناراحتی از طرفی هم همسرم میبینم اینطوری از یه طرفم پدرش انقدر ماه بود که کلی هم واسه اون غصه میخورم به روی نامزدم نمیارم
فعلا میگه نمیام پیش مشاور
موندم چیکار کنم یکم بهتر بشه
خواهشا نگید خوب باباش بوده و حق داشته و این حرفا من خودم خوب میدونم و ازش نه میخوام فراموش کنه نه حالش عالی باشه دنبال راه حل هستم که نمونه تو این حال و بتونم کمکش کنم چون واقعا شرایط بحث کردن ندارم میخوام از تجربیات و راه حل ها استفاده کنم