دلتنگم
دلتنگم از دوریت، چرا نمی آی
تا کی باید انتظار بکشم
تا کی باید لحظه شماری کنم برای دیدنت
تا کی باید چشم به جاده بدوزم
دلتنگم، ازهمه، از زمان که نمی گذرد، از دقیقه ها، از فاصله ها
تا کی باید این روزها و شب ها را با دلواپسی سپری کنم
تا کی باید ساعت ها به انتظار بشینم
بیا و با آمدنت امیدهای روشن را بیاور
بازهم چشم به راهت می نشینم
شاید از من یادی کنی
شاید دوباره سراغم را بگیری
هنوز سردرگم روزهای بی توام
بیــــــــــــــــــــــــــا
تحمل دوریت جانم را گرفته است، داغونم کرده است
بریدم
بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب می ترسم
آه این بغض لعنتی صبر و چشم انتظاری چه می داند
تو که خوب می دانی . . . . . .