ماجرا از اون جا شروع شد که یه روز رفتیم تولد سیما دوستم که به شوهر و دوستم شک کردم چون هردو مش کوک بودن و به هم نگاه می کردن من گفتم حتما چون خیلی وقته همدیگر ندیدیم اینطور بود ولی حتی با منم سرد بود و بزور دعوتم کرد تولد
اون روز بعد بریدن کیک و نصف شب همه رفتن ماهم قرار شد بریم اما انقدر که اسرار کرد مجبور شدم قبول کنم بمونیم چون خونه تنها بود و اتاق خالی دارن برا مهمون اون روز لباس نداشتم با خودم گفتم از دوستم سیما میگیرم که بهش هم گفتم گفت آره ولی لباس ها کثیف هستن تو رخت شویی گزاشتم و گفتم ایراد نداره میریم میاریم اما شوهرم خوابش برده بود که من خودم با تاکسی رفتم خونه لباس ببرم
وقتی برگشتم وارد خونه شدم ( کلید خونه دوستم داشتم از قبل مونده بود ) که وارد شدم صحنه بدی دیدم نزدیک ترین دوستم با شوهرم عشق بازی و رابطه برقرار میکرد اون روز اونقدر عصبی شدم که دوست داشتم با دستم خفه کنم هر دو رو از اون روز سعی کردم قوی تر از دیروز باشم