آفتاب خسته فصل های خالی بود
در غباروخاک و باد
روزهای تنهایی هم
نقره ای می زد
دلم خوش بود به بال بازی کبوتران صحرایی
و بعد! آرامش سایه سار بادام بنان
دریا آبی بود مثل نیلوفر
زمین هم رنگ خودش بود
نه سبز بود ونه زرد
وسط اردیبهشت
آفتاب طلایی شد
مثل گردنبند ی که هر روزه می بندی
برای حسرت حضار!
ما مجذوب معجزه بهار بودیم
پس کتیبه ای بنوشتم روی دیوارهای انتظاردلم
به رنگ شقایق
به نام عشق
نوشتم با قطره قطره های خون دلم !
دوستت دارم بهار
باهمه کوچه هایم
باهمه خانه هایم
باهمه قلب هایم
با همه قلم هایم
با همه ترانه هایم
بسویت میایم