صبح مامان بزرگم گفت برو دم مغازه فلان چیز بگیر منم به شدت به خودم رسیدم حالا مثلا و با غرور واسه خودم رفتم بعد دم مغازه وایساده بودم مرده برام زرشک بکشه بده برم یه پیرمرده اومد درحد خیلی پیر وایساد کنارم بعد به مرده گفت گردوتر کیلو چند اونم گفت چند بعد درباره این چیزا داشتن حرف میزدن داشت میگفت من باغ دارم بیا ازم گردو بخر به زور مرده میگفت نه دارم اون میگفت بادوم اگه داری بیار و بعدم گفت بادوم هات خوب نیس کیلو ده تومن نمیخرم بادوم تر باید باز باشه منم به خاطر اینکه مرده خجالت نکشه و جا بابابزرگم میدونستمش لبخند میزدم الان بقیه اشو میگم