2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۳۷)

528 بازدید | 29 پست

دیشب تا کلی وقت بعد از خوابیدن بچه ها ، توی ایمیلم میگشتم.

لینک وبلاگ قدیمم رو پیدا کردم و کلی نشستم نوشته های قدیمیم رو خوندم.

بچه ها توی نشیمن ، پیش محمد خوابیده بودن ، بردمشون توی اتاق روی تخت خودمون ، و بعد از مرور کلی خاطره ، رفتم و خوابیدم.

صبح زود محمد ک دیده بود تنهاس اومده بود روی تخت ما و کنار بچه ها خوابیده بود.

ساعت ۷ رضا ا مد بیدارم کرد ک ازم تست بنا بگیره.

یهو محمد همونجور چشم بسته اومد وسط دو قلو ها و هر دو رو بیدار کرد.

رضا رفت و بچه ها تا ۸و نیم بیدار بودن.

بالاخره شیر دادم و خوابیدن.

و خودمم خوابیدم.

محمد ولی رفت سراغ بازیش.

و گفت گرسنمه.

براش صبحانه گذاشته بودم.گفتم بردار بخور، اما تنبلی کرد و وسط خواب ما ، اونم اومد و پیشمون خوابید.تا یازده و نیم خوابیدیم.

بچه ها بیدار شدن ، من هنوز اما دلم میخواست بخوابم.

پا شدم و خونه رو یک کم مرتب کردم.لباس های خشک رو جمع کردم.

وسایل آشپزخونه رو ک محمد آورده بود بیرون ، بردم سر جاش.

تشک محمد رو جمع کردم.بالشت ها رو از سطح خونه جمع کردم و بردم توی کمد دبواری.

آشپزخونه خیلی شلوغ شده بود، رومیزی کثیف بود .ظرف ها شسته روی هم تلمبار شده بود.

کل آشپزخونه رو مرتب کردم و کابینت ها رو مرتب کردم.

بچه ها باز ساعت ۱ خوابیدن.

علی مدام برمیگرده و باید برش گردونم.

برنج گذاشتم دمپخت بشه.

رضا دیر اومد.از ۳ کمی گذشته بود.

هندوانه و آب هندوانه آوردم خوردن.

و بعد هم ناهار.

بچه ها زیاد شیر خوردن ، حس میکنم شیرم سیرشون‌نمیکنه.

حس میکنم علی اصلا وزن اضافه نکرده.

موقع ناهار خودم نتوستم بخورم و پیش بچه ها بودم.

محمد هم یک‌کمی از ناهارش رو باقی گذاشت.

نزدیک بردن بچه ها بود ک مامان همکلاسی محمد پیام داد ک میبردشون ،

منم آماده کردن محمد رو سپردم ب باباش.

ولی ب همون اندازه قبل حرص و جوش خوردم.

محمد پاندای کنگفوکار میدید و رضا هم یکی دوبار بهش گفت پاشو بپوش و باز میرفت تو گوشی.

بالاخره با تهدید من ، با کمک هم ، محمد حاضر شد.

رضا از اُکالا خرید کرد و ب محض رفتن محمد ، پیک‌موتوری خرید هاشو آورد.

نمیدونم چرا چند روزه خیلی شکمو شدم.

فورا بوشار و چیپس باز کردم ریختم توی یک کاسه بزرگ و آوردم با رضا نشستیم خوردیم.

و فیلیمو رو بالا پایین کردیم تا یه فیلم خوب پیدا کنیم.

آخر ک چیزی توجهمون رو جلب نکرد، بیخیال شدیم.

من رفتم سراغ بچه ها ، رضا هم سراغ کاراش.

علی رو بردم و شستم .کمی کنار بادیش کثیف شده بود‌.

لباساشو عوض کردم.و دستاشو چون زیاد دهنش میکنه ، شستم.


رضا رفت سراغ بچه ها و محمد رو آورد.

رسیدن خونه ، توی ماشین نشست و تلفن صحبت کرد.دیر اومدن داخل .

محمد با خمیرهاش کلی شکل های عجیب و غریب درست کرده بود و باهاشون بازی میکرد.

ب دیوار میچسبوند و ب یخچال و ... و برای هرکدومش یه اسم گذاشته بود و یه داستان تعریف میکرد.

تصویری زنگ زوم با مامان و داداش و زنداداش صحبت کردیم.

اونام بچه ها رو دیدن.

برادرم توی قرنطینس ولی تست کرونا نداده جدیدا.میگفت دو هفته پیش دادم و منفی بوده.دیگه الان فقط در حال استراحت و ب خودش رسیدنه.

تو خونه همه ماسک داشتن ، ولی آقا ب راحتی میگشت.😃

داداشم ک علی و آریو رو دمر دیده بود ، میگفت زیاد نذار اینجوری بمونن، خطرناکه.

یک بار  علی شیر خورده بود و گذاشته بودم ک بخوابه ، توی حالت خواب و بیداری دمر شد و دمرو خوابید.

فوری برکردوندمش.

تدسیدم اون زیر نفسش بگیره.

یه نق ای زد و صاف شد.

رفتم توی آشپزخونه ب دقیقه نرسید ، باز برگشت و سرش رو کج کرد و خوابید.

نمیدونم چ اصراری داشت دمرو بخوابه.

اما برادرم میگفت جز زمان خواب ، حالت عادی هم نباید زیاد بذارم دمرو بمونه.

علی اینجوری خیلی دوست داره.و کلی وقت دمرو بازی میکنه و آواز میخونه و آخ نمیگه.


جارو برقی رو آوردم ک خونه رو جارو کنم ولی همونجوری وسط نشیمن موند.هیچ کسی هم نگفت این ، این وسط چیکار میکنه.

یه سری وسایل یک بار مصرف ک محمد برای خودش توی بازی ها و ب قول خودش اختراعاتش ، جا داده بود رو برداشتم و دور از چشمش ریختم دور.

اسلایم هاش ک فاسد شده بودن و کل کشوش رو پر از بوی مواد نفتی کرده بودن ، رو هم .

رضا گفت شام جوجه لاری بذارم.

جوجه ها و چند تا قارچی ک داشتیم رو گذاشتم توی سرخ کن ، و گوجه و زیتون گذاشتم کنارش.

محمد اومد گفت ک میخواد کمک‌کنه و خرد کردن خیارشورها رو ب اون سپردم


لت و پار کرده بود خیارشورها رو .

بعد رفته بود ، عسل و خامه آورده بود و ساندویچ های مخصوص خودش رو درست کرده بود ب ما میداد بخوریم.

میز رو ک چیدم ، رضا رو صدا زدم.

همزمان با دو نفر حرف میزد .بالاخره اومد.

عصر هم دو ساعتی با پدرش حرف زده بود.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

علی و آریو هردو قبل از شام خوابیدن.علی رو شیر دادم نخوابید ، آریو ک شیر خورد خوابید ، علی هم کم کم ، دور و بر رو نگاه کرد تا خابش برد.

بعد از شام هم رضا رفت پیش بچه ها،

ازشون عکس گرفته بود و توی گروه خانوادگی گذاشته بود.بعد هم آریو رو روی پاش خوابونده بود.

بعد نیم ساعتی با محمد و من پانتومیم بازی کردن.

اینجوری ک تصویر دوربینی ک توی پذیرایی بود رو روی تی وی انداختن .و محمد هر شغلی رو ب رضا میگفت ، اجرا میکرد و من تصویر نمایشش رو توی تی وی میدیدم و حدس میزدم ک نقش چیه.

بعد از بازی ، رضا آریو رو برد توی اتاق روی تخت خوابید‌.

من هم قرص آهن خوردم و کارای قبل از خواب رو انجام دادم.

علی ب خنده و آواز افتاده بود و قصد خابیدن نداشت.

جای محمد رو انداختم.صندلی ها رو جا ب جا کردم و ...

محمد تازه میگفت داداشی رو بده من باهاش بازی کنم.

رضا رفت ک بخوابه ، من علی بردم توی اتاق.اما دیدم آریو بیداره‌ .

آریو رو شیر دادم.

علی همچنان برای خودش بازی میکرد تا زمانیکه گرسنه اش شد.

آریو رو گذاشتم روی ما و علی رو شیر دادم.

چند بار تا مرز خوابیدن پیش رفتن اما محمد ک خودش رو لای پتو پنهان کرده بود وول میخورد با سر و صدا و سوال پرسیدناش بیدارشون میکرد.

مثل میومد توی اون تاریکی اشکال عجیب و غریب میکشید .بعد میپرسید اون چ حرفیه.وقتی بهش میگفتم نه توی فارسی ، نه انگلیسی چنین حروفی رو نداریم ، میگفت پس بیا براشون خودمون اسم بذاره و اضافه کنیم ب حروفمون🤪😳

محمد هر کاری کرد پایین نخوابید و وقتی داشتم شعر ، لالا کرده نی نی جون ، رو برای بچه ها میخوندم اومد بالای تخت و لبه تخت ، جای همیشگیش خوابید.هرچی بهش گفتم برو پایین پیش بابا گوش نداد.

آریو و علی اصلا قصد خوابیدن نداشتن.

خسته شدم .هردو رو گذاشتم روی تخت و یکی یکی شیر دادم .چند باری خودم چرت زدم ولی اینا بیدار بودن.

علی ک فوری بسمت شبخواب جدید ک رنگ نورش تغییر میکرد ، دمر میشد.

۵ دقیقه ای بیخیالشون شدم تا نق آریو در اومد.

گذاشتمشون روی پا.هردو رو.

آریو دوست داشت اما علی بند نشد.

آریو روی پام ، علی رو بغل کردم.یه بادگلو زد ، و توی بغلم کلی تقلا کرد.

بالاخره آریو خوابید.

پامو از زیر بالشت درآوردم و کنار علی خوابیدم تا شیر بخوره.ب سختی خوابید.تا بیام از تخت پایین ، صدای تخت باز بیدارشون کرد.

آریو چند بار سرش رو تکون داد و خوابید ، اما علی نه.

همه راه ها رو امتحان کردم ، نشد .روی پا خوابوندمش.

با سرعت ک تکون میدادم دوست داشت .آرومش ک‌مبکردم غر میزد.

بالاخره علی هم مشابه آریو خوابید.

هردو عمود بر محمد.

البته علی توی خواب یا بغض میکرد یا بلند بلند میخندید.

نمیدونم خواب میبینه یا هنوز خوابش سبکه و سنگین نشده.


غروب از توی راه رو صدای برخورد یه چیزی ب پارکت میومد.مثل سلچمه ، یکه یا قطره آب.

و هر چند ثانیه یکبار تکرار میشد.

چند بار ب محمد و رضا گفتم.اما توجه نکردن.

بعد ک رضا میره توی اتاق ، صدا توجهش رو جلب میکنه.

بعد ک دنبال میکنه میبینه صدا از یه سوسک سیاهه ک مثل اسپند همش در حال بالا پایین پریدنه و از برخوردش ب پارکت این صدا بلند میشه.

مثل ملخ بود در لباس سوسک.

با یه جعبه کوچیک ، زنده گرفتش و پرتابش کرد بیرون.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

مرجان جان

باور میکنی منتظر بودم بزاری تا بهت بگم امشب اگه قابل دونستی منو خیلی دعا کن موقع شیر دادن پرنس کوچولوهات

واقعا درمونده شدم دیگه

توروخدا از خدا بخواه پریا رو نجات بده😭😔

رقصان میگذرم از آستانه اجبار،شادمانه و شاکر... 🕉

منم هروقت میتونم تاپیکاتو میخونم وهمش با خودم فکر میکنم چقد راحت از دوقلو داشتن حرف میزنه یعنی طوری مینویسی که انگار یه زندگی عادی رو داری بعد میگم من چرا اینهمه دوقلوهام اذیتم کردن  ایشالا که همیشه خوش وخرم باشید

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792