من دختری هستم که حلال و حرام و محرم و نامحرمی خیلی برام مهمه و رعایت میکنم. ولی یه مشکلی که دارم نمیتونم خنده مو کنترل کنم و بعضی موقعها توی جاهایی که نامحرم هست میخوندم. حالا نه که قهقهه باشه یا با صدای بلند طوری که کل جمع متوجه بشن ولی کسی که کنار منه یا نزدیک منه ممکنه که خوشش بیاد. خب تا اینجا رو داشته باشین.
دو سال و پنج ماه درمان ارتودنسی داشتم پیش یه دکتر خیلی خوب و با تجربه. دکتر من آدمی نیست که هرزه باشه یا اهل زیاد صحبت کردن با زنها و دخترها و اهل بگو و بخند حتی با مردها. حتی وقتی من باهاش حرف میزدم یا سوالی می پرسیدم سرشو مینداخت پایین و جوابم رو میداد. منم وقتی معاینه ام میکرد یا با دندونهام کار میکرد من چشمامو می بستم چون هم خجالتیم هم اصلا دوست ندارم صورت یه مرد رو اینقدر نزدیک خودم ببینم.(اینم بگم که رفتار من هم همیشه کاملا طبیعی و عادی بود. نه خیلی تو چشمهاش خیره میشدم نه با ناز حرف میزدم نه شوخی میکردم.)
فقط بعضی موقعها یه بازی گوشیهایی ازش سر میزد. مثلا یه روز که رفته بودم اون هنوز نیومده بود منم روی یونیت بودم. وقتی اومد داخل خب مثل همه که سلام کردن منم سلام کردم اول فکر کنم نشنید بعد خودش گفت سلام و دستشو با حالت ناز کردن از زیر چونه ام رد کرد. این مال نوبت دوم یا سوم درمانه یعنی همون اوایل. خیلی بدم اومد ولی نمیدونم چرا حرفی نزدم.
این گذشت و چند ماه بعدش وقتی که معاینه و همه ی کارهام تموم شد ازش سوال داشتم وقتی جوابمو داد و داشت میگفت خداحافظ دستشو گذاشت روی بازوم نه که محکم باشه یا بازوم رو گرفته باشه نه خیلی ملایم و با سرعت طوری که من چیزی حس نکردم فقط دستشو سمت خودم دیدم. بازم بدم اومد نمیدونم که از صورتم مشخص بود یا نه چون خودشم اصلا یه جا واینمیسه تا واکنشمو ببینه. اینم گذشت.
تا دو سه نوبت مونده به آخر من خودم خارج از نوبت رفتم پیشش تا باند باطنم (به براکتی که پشت دندون نصب میشه میگن باند باطن) رو برداره چون خیلی اذیتم میکرد و بلا استفاده مونده بود پشت دندونهام. من اون روز عجله داشتم چون باید جای دیگه ای هم میرفتم به خاطر همین نمی تونستم صبر کنم یکی از یونیتها خالی بشه بعد من برم بشینمو کارمو انجام بده. به خاطر همین به محض اینکه قبول کرد من رفتم پشت سرش ، داشت با یه مریض دیگه حرف میزد حرف هاش که تموم شد من گفتم خب باند باطن رو برام بردارین. گفت تو جای خالی میبینی. گفتم نه لازم نیست ایستاده هم میشه. بعد کنارم وایساد و همزمان که به کار آموزهاش میگفت یه انبر بدین تا باند باطن این خانوم رو بردارم ، دست منو گرفت. حال منو اگه بخواین یخ کردم حتی احساس کردم دستم سِر شد. با اینکه پوست دستشو روی دستم احساس نکردم فکر کنم از روی آستین گرفته بود ولی من اینقدر حالم بد بود حتی نتونستم چیزی بفهمم یا جرات کنم به دستم توی دستش نگاه کنم. اصلا حرف زدن توی اون چند ثانیه یادم رفت انگار که از اول من لال بودم.😰
حالا من نمیدونم چرا با من این رفتارها ازش سر زد. من هرچی فکر میکنم میگم شاید مشکل از خندیدن هام بوده. آخه بعضی موقعها شوخی هایی میکرد خب منم آدمیم که به سوراخ دیوار میخندم. قاعدتاً به شوخی کردنها هم میخندم دیگه🙄
در مورد ظاهرم هم بگم که من لباس پوشیدنم اووِر سایزه یعنی چسبان و تنگ نمی پوشم آرایش هم نمیکنم.( نمیگم اینا علامت قدیسه بودنه و اونهایی که آرایش میکنن بد هستن ولی در کل همین چیزهاست که مردها رو جذب میکنه دیگه که من ندارمشون😶)
حالا من موندمو احساس گناهی که مثل خوره افتاده به جونم.
همش به خودم میگم اگه نمیخندیدم و کمی جدی تر رفتار میکردم شاید این طور نمیشد.
بهم بگید من اشتباه کردم؟ کجا؟
شما اگه جای من بودین چی کار میکردین؟