سفره رو انداختم.
محمد و رضا مشغول ناهار شدن و منم مشغول شیر دادن آریو.
آریو خوابید ، رفتم سر سفره.، علی رو گذاشتم روی پام.و ب رضا گفتم برام غذا بکشه.
چند بار گفتم اینو بده اونو بذار و ...
ک طاقت نیاورد .گفت بچه رو بده من و خودت غذاتو بخور.
محمد غذاش رو خوب نخورد.
بیشتر زیتون و ماست خورد با کمی پلو.
رضا بچه ها رو نگه داشت ،نماز خوندم و بعد سفره رو جمع کردم.
با یک سوم ظرفی ک از قبل مونده بود ، باز دوباره سینک پر شد.
انقد سریع ظرف شسته بودم ک لباسم کفی شده بود.لباسامو عوض کردم و انداختم ماشین و بالاخره بعد از دو روز ماشین لباسشویی رو روشن کردم.
علی روی پای باباش توی نشیمن خوابید و آریو رو شیر دادم و توی پذیرایی خوابید.
علی زیاد خوابید.عمیقا ب خوای رفته بود.
فک کنم یک ساعتو نیم خوابید.
محمد ظرف سربازهاشو آورد و همه رو چید و خواست ک باهام بازی کنه.اما من کار داشتم و وقتشو نداشتم.
رفت سراغ کارتون دیدن.
رضا نماز مغرب و عشا اش رو ک خوند گفتم با محمد بازی کنه.
و بالاخره یه نیم ساعتی با سربازهاش بازی کردم.
اونم دقیقا بالای سر آریو .
خونه رو یک کم جا ب جا کردم.
قبل از خوابیدن آریو ، رفتم بشورمش، و متاسفانه چون زود نبردم لباس هاشو کثیف کرده بود .و کلا مجبور شدم لباسش رو تعویض کنم.
هردو ک خوابیدن ، رفتم آشپزخونه ، مابقی ظرف ها رو شستم.
دو تا خمیر پیتزا از قبل داشتیم ، با دو ورق ژامبون و چند تا قارچ. و کمی از مرغ ظهر.
همه رو خرد کردم و قاطی کردم و یه پیتزای ساده درست کردم.
کلا دوست ندارم ته چیزی زیاد بمونه توی یخچاا و فریزر.
باید فوری خلاصش کنم.
بخاطر همین همیشه آخر خوراکیا ب من میفته و توسط من خورده میشه.
از مواد اضافه اومد و بقیشو ریختم توی یک نون لبنانی و اونم یه چیزی مثل پیراشکی شد.
توی دو مرحله حاضر شد .
شام رو خوردیم.ماشین لباسشویی خاموش شد.لباس ها رو ریختم توی سبد تا پهن کنم.
یک ساعت بعد ک رفتم سراغشون ، حس کردم خوشبو نشدن.
دوباره انداختم توی ماشین تا یکبار دیگه آبکشی بشن.
بعد از شام رضا گفت ک دیگه نمیتونه بیدار بمونه و رفت توی اتاق ک بخوابه.
از وقتی از تهران اومده ساق پاهاش درد میکنه و من فرصت نکردم براش ماساژ بدم یا ببندمشون.
آخرین بار آریو رو رضا خواب کرد و موقع شام خواب بود.
بعد ک برای خواب شب میخواستم بخوابونمش ، اصلا انگار خوابش نمی اومد. بالاخره ب سختی علی رو خوابوندم.
محمد رفت دستشویی و مسواک برقی رو براش خمیر زدم و دستش دادم.
دندون های جلوییش یک کمی درد داره.حس میکنم یکیش لق شده و اونه ک اذیت میکنه.
دیدم خوب مسواک نزد ، ازش گرفتمو دندون های آخریش رو مسواک زدم.
از وقتی قرار شد بچخ ها رو بخوابونم ، محمد هم رفت چادر نماز من رو آورد و روی خودش انداخت ک بخوابه. اما دو ساعت فقط با همون چادر بازی و شیطنت کرد.و نه خوابید ن گذاشت بچه ها بخوابن.
آخرم وقتی علی خوابید ، با آریو آوردمشون توی جای خواب محمد تا بخوابه.
بازم هی با چادر رفت و اومد تا آخر پاش رفت زیر چادر و روی پارکت لیز خورد و از با سن افتاد.
خندم گرفت.گفت حق نداری بخندی.منم خندمو قورت دادم.
امروز باطری کوچیکی ک توی کنترل بوده رو لیز زده بود و اومده ب من میگه امروز فهمیدم ک برق بد مزس.
تا گفتم چطور؟ باطری رو نشونم داد و نا آخرش رفتم.
کلی بهش تذکر دادم.
بعد هم باباش باتری رو توی بطری آب پیدا کرد ، و اونم بهش تذکر داد ک خطرناکه و ممکنه واکنش نشون بده.
امروز یک میز اختراع درست کرد .بعد هم رفت توی کار آشپزی.و با خمیر سفارشات رضا رو درست میکرد و برای من میاورد از طرف رضا .
یک بار یک کیک آورد ک روش یک قلب بود و گفت ک قلبش کار خودشه و جز سفارش رضا نبوده .
بعد از ظهر توی تاپیک های نی نی سایت تاپیکی بود در مورد خواستگار و نحوه آشنایی و ....
منو یاد چت هامو انداخت. رفتم سراغ ایمیلم.
اون موقع ها گوگل تاک بود.
هر چی گشتم ، جز چند تا چت کوتاه ، بقیه رو پیدا نکردم.
خیلی ناراحت شدم.
یک سری از چت هامون ، داستان هایی بود ک نوشته بودم ، و براش تایپ کرده بودم بعنوان قصه شب.
حالم گرفته بود.کلی ایمیل ها و چت های چرت و پرت با آدمای مختلف بود ، اما اونا ک مهم بود برام نبود.
ب رضا گفتم چک کنه.
گفت فکر کنم پاکشون کرده یا شایدم از اول ذخیره نکرده بودیم.
کاش داشتمشون.
اگر الان بود خیلی باحال بود.
محمد هم خوابید.
آریو رو بالاخره روی پا گذاشتم تا بخوابه.یک کم باهاش بازی کردم تا خسته بشه.
داشت میخوابید ک علی وول خورد تا بیدار شد.
۵ دقیقه ای ب اینور و اونور زل زد تا نقش در اومد.
آریو خوابش برده بود.
به سختی دامنم رو از زیر بالشت و بدنش کشیدم بیرون و رفتم پیش علی.
شیرش دادم.داشت میخوابید ک باز آریو بیدار شد ، انگار یا بالشت زیر سرش اذیت یود یا بادگلو داشت.
زود ب گریه افتاد وعلی خوابش نبرده بود.
علی رو بردم پیش آریو.
علی رو روی پا گذاشتم.
آریو رو بغل کردم و شیر دادم.
علی نگاهش ب سقف و نور قرمز سقف