2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۳۶)

591 بازدید | 22 پست

علی و آریو رو بردم روی تخت خودمون.

محمد رو هم روی تشک خودش.

کمی پایین پیش رضا خوابیدم ، ولی با صدای نق بچه ها رفتم روی تخت پیششون.

علی شیر نخورد.

عجیب ک اصلا بیدار نشده بود. توی خواب با چشم بسته گریه میکرد.

راه بردمش تا خوابید و گذاشتمش سر جاش.

موقع نماز اول آریو رو شیر دادم.علی ک گریه کرد از ترس اینکه داداشش رو بیدار نکنه بردمش بیرون توی نشیمن.

همونجا خوابمون برد.

ساعت ۷ ، رضا آریو رو ک گریه کرده بود از توی اتاق آورد بیرون ک شیرش بدم.گفت میره نون میخره بیاد صبحونه بخوریم.

دیگه من هیچی یادم نیست تا ساعت ده ونیم.

اول آریو بیدار شد.

داشت با انگشتاش بازی میکرد.

محمد هم بیدار شد و با هم بازی میکردن.

رضا نون خریده بود و صبحانه هم خورده بود. از باز شدن خامه و بسته نون وپر شدن ظرف عسل پمپی ....فهمیدم.

یه آیس کافی برا خودم درست کردم .

و خامه و عسل آوردم و با محمد خوردیم.

علی یک ساعت دیرتر از آریو بیدار شد ، و ب محض بیدار شدن گرسنه بود.وسط صبحانه بهش شیر دادم.

ب رضا پیام دادم ک ناهار چی بخوریم و گفت ک میاد و مرغ اناری میذاره.

بچه ها بین  ساعت ۱۲ تا ۱ باز خوابیدن.

رفتم آشپزخونه.

دو برابرحجم  سینک ، ظرف جم شده بود.اول لیوان ها بعد زود پز رو شستم.


مرغ و پیاز داغ و دونه انار رو ریختم توی زود پز و کمی ادویه زد و آب ریختم تا جوش بیاد.

بچه ها باز بیدار شدن.علی ک ب محض بیدار شدن بر میگرده و حتی یک ساعت هم میتونه دمر به همه جا نگاه کنه و همینجوری بمونه.

علی رو گذاشتم روی پا تا آروم بشه.

محمد هم با بچه ها بازی میکرد و براشون شعر میخوند و بالا پایین میپرید.هر چی هم میگفتم رعایت نمیکرد.

یا بچه ها رو بغل میکرد و با خودش چرخ میزد.

یا بلندشون میکرد و روی بالشت میذاشت.

یا میکشیدشون دکطرف یک بالشت روی زمین میخوابوندشون و خودش وسط روی بالشت میخوابید و میگفت من پادشاهم اینا سربازهای من.

دست چپم بشدت درد میکرد و بدنمم انگار کوفته شده بود و حال بغل کردن بچه ها رو نداشتم.

هردو ک با هم گریه میکردن کلافه میشدم.

از زمان اومدن رضا گذشته بود و نیمده بود.پیام دادم زودتر بیاد.

رضا اومد خونه.

قبل از اومدنش ، غذا رو چک کردم .در زودپز خوب بسته نشده بود ، اما چون بیشتر از یک ساعت روی گاز بود ، جا افتاده و پخته بود.

ب رضا گفتم ک برنج بذاره، تا بچه ها رو خواب کنم.

رضا برنج رو شست و بار گذاشت.

آبش ک خشک شد ، گفت میخوام ته دیگ سیب زمینی بذارم.

بچه ها آروم بودن. رفتم‌کمکش.سیب زمینی پوست کندم و قاچ زدم.قابلمه بزرگتر برداشتیم ، کفش ته دیگ گذاشتیم و رضا برنج رو برگردوند توش.

کمی زیتون و ماست از قبل مونده بود ، گفتم امروز باید تموم بشه.

اونا رو هم آوردم.

آب غذا تموم شده بود ، رضا چون این غذا رو خشک دوست نداره یک کم آب ریخت توش.وقت خوردن باز روشن کردم تا یه قُل بخوره.

تا برنج حاضر بشه یک سوم دیگه ظرف ها رو هم شستم.

یه هندونه ی فوق العاده بزرگ از چند روز قبل رضا خریده بود.

گفت بخوریمش تا خراب نشده.

انقد بزرگ بود ک نمیتونستم بشوزمش.

ب سختی شستم و پاره کردم و قاچ زدم‌

.

براشون بردم تا قبل از ناهار بخورن.

محمد مشغول آوردن میز ، کنار تی وی برای نمایشگاه اختراعاتش بود.

دوچرخه اش رو هم صبح با استفاده از غفلت من آورده بود و کنار نشیمن گذاشته بود.

هندونه نخورد.

رضا یکی از بچه ها روی پاش ، شروع کرد ب خوردن هندوانه و قسمت جدید فیلم هم گناه رو گذاشت تا ببینیم.

ناهار حاضر شد.

بچه ها هردو نق داشتن.

رضا هر کار میکرد نمیتونست آریو رو اروم کنه و کم کم داشت دعواشون میشد.

فورا علی رو شیر دادم و دادمش رضا و آریو رو گرفتم .علی رو یک کم روی پاش گذاشت و بعد گذاشتش روی ملحفه‌اونم از خدا خواسته فوری غلت زد.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

سفره رو انداختم.

محمد و رضا مشغول ناهار شدن و منم مشغول شیر دادن آریو.

آریو خوابید ، رفتم سر سفره.، علی رو گذاشتم روی پام.و ب رضا گفتم برام غذا بکشه.

چند بار گفتم اینو بده اونو بذار و ...

ک طاقت نیاورد .گفت بچه رو بده من و خودت غذاتو بخور.

محمد غذاش رو خوب نخورد.

بیشتر زیتون و ماست خورد با کمی پلو.

رضا بچه ها رو نگه داشت ،نماز خوندم و بعد سفره رو جمع کردم.

با یک سوم ظرفی ک از قبل مونده بود ، باز دوباره سینک پر شد.

انقد سریع ظرف شسته بودم ک لباسم کفی شده بود.لباسامو عوض کردم و انداختم ماشین و بالاخره بعد از دو روز ماشین لباسشویی رو روشن کردم.

علی روی پای باباش توی نشیمن خوابید و آریو رو شیر دادم و توی پذیرایی خوابید.

علی زیاد خوابید.عمیقا ب خوای رفته بود.

فک کنم یک ساعتو نیم خوابید.

محمد ظرف سربازهاشو آورد و همه رو چید و خواست ک باهام بازی کنه.اما من کار داشتم و وقتشو نداشتم.

رفت سراغ کارتون دیدن.

رضا نماز مغرب و عشا اش رو ک خوند گفتم با محمد بازی کنه.

و بالاخره یه نیم ساعتی با سربازهاش بازی کردم.

اونم دقیقا بالای سر آریو .

خونه رو یک کم جا ب جا کردم.

قبل از خوابیدن آریو ، رفتم بشورمش، و متاسفانه چون زود نبردم لباس هاشو کثیف کرده بود .و کلا مجبور شدم لباسش رو تعویض کنم.

هردو ک خوابیدن ، رفتم آشپزخونه ، مابقی ظرف ها رو شستم.

دو تا خمیر پیتزا از قبل داشتیم ، با دو ورق ژامبون و چند تا قارچ. و کمی از مرغ ظهر.

همه رو خرد کردم و قاطی کردم و یه پیتزای ساده درست کردم.

کلا دوست ندارم ته چیزی زیاد بمونه توی یخچاا و فریزر.

باید فوری خلاصش کنم.

بخاطر همین همیشه آخر خوراکیا ب من میفته و توسط من خورده میشه.

از مواد اضافه اومد و بقیشو ریختم توی یک نون لبنانی و اونم یه چیزی مثل پیراشکی شد‌.

توی دو مرحله حاضر شد .

شام رو خوردیم.ماشین لباسشویی خاموش شد.لباس ها رو ریختم توی سبد تا پهن کنم.

یک ساعت بعد ک رفتم سراغشون ، حس کردم خوشبو نشدن.

دوباره انداختم توی ماشین تا یکبار دیگه آبکشی بشن.

بعد از شام رضا گفت ک دیگه نمیتونه بیدار بمونه و رفت توی اتاق ک بخوابه.

از وقتی از تهران اومده ساق پاهاش درد میکنه و من فرصت نکردم براش ماساژ بدم یا ببندمشون.

آخرین بار آریو رو رضا خواب کرد و موقع شام خواب بود.

بعد ک برای خواب شب میخواستم بخوابونمش ، اصلا انگار خوابش نمی اومد. بالاخره ب سختی علی رو خوابوندم.

محمد رفت دستشویی و مسواک برقی رو براش خمیر زدم و دستش دادم.

دندون های جلوییش یک کمی درد داره.حس میکنم یکیش لق شده و اونه ک اذیت میکنه.

دیدم خوب مسواک نزد ، ازش گرفتم‌و دندون های آخریش رو مسواک زدم.

از وقتی قرار شد بچخ ها رو بخوابونم ، محمد هم رفت چادر نماز من رو آورد و روی خودش انداخت ک بخوابه. اما دو ساعت فقط با همون چادر بازی و شیطنت کرد.و نه خوابید ن گذاشت بچه ها بخوابن.

آخرم وقتی علی خوابید ، با آریو آوردمشون توی جای خواب محمد تا بخوابه.

بازم هی با چادر رفت و اومد تا آخر پاش رفت زیر چادر و روی پارکت لیز خورد و از با سن افتاد.

خندم گرفت.گفت حق نداری بخندی.منم خندمو قورت دادم.

امروز باطری کوچیکی ک توی کنترل بوده رو لیز زده بود و اومده ب من میگه امروز فهمیدم ک برق بد مزس.

تا گفتم چطور؟ باطری رو نشونم داد و نا آخرش رفتم.

کلی بهش تذکر دادم.

بعد هم باباش باتری رو توی بطری آب پیدا کرد ، و اونم بهش تذکر داد ک خطرناکه و ممکنه واکنش نشون بده.

امروز یک میز اختراع درست کرد .بعد هم رفت توی کار آشپزی.و با خمیر سفارشات رضا رو درست میکرد و برای من میاورد از طرف رضا .

یک بار یک کیک آورد ک روش یک قلب بود و گفت ک قلبش کار خودشه و جز سفارش رضا نبوده .

بعد از ظهر توی تاپیک های نی نی سایت تاپیکی بود در مورد خواستگار و نحوه آشنایی و ....

منو یاد چت هامو انداخت‌. رفتم سراغ ایمیلم.

اون موقع ها گوگل تاک بود.

هر چی گشتم ، جز چند تا چت کوتاه ، بقیه رو پیدا نکردم.

خیلی ناراحت شدم.

یک سری از چت هامون ، داستان هایی بود ک نوشته بودم ، و براش تایپ کرده بودم بعنوان قصه شب.

حالم گرفته بود.کلی ایمیل ها و چت های چرت و پرت با آدمای مختلف بود ، اما اونا ک مهم بود برام نبود.

ب رضا گفتم چک کنه.

گفت فکر کنم پاکشون کرده یا شایدم از اول ذخیره نکرده بودیم.

کاش داشتمشون.

اگر الان بود خیلی باحال بود.


محمد هم خوابید.

آریو رو بالاخره روی پا گذاشتم تا بخوابه.یک کم باهاش بازی کردم تا خسته بشه.

داشت میخوابید ک علی وول خورد تا بیدار شد.

۵ دقیقه ای ب اینور و اونور زل زد تا نقش در اومد.

آریو خوابش برده بود.

به سختی دامنم رو از زیر بالشت و بدنش کشیدم بیرون و رفتم پیش علی.

شیرش دادم.داشت میخوابید ک باز آریو بیدار شد ، انگار یا بالشت زیر سرش اذیت یود یا بادگلو داشت.

زود ب گریه افتاد وعلی خوابش نبرده بود.

علی رو بردم پیش آریو.

علی رو روی پا گذاشتم.

آریو رو بغل کردم و شیر دادم.

علی نگاهش ب سقف و نور قرمز سقف

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بود و آروم بود.

آریو خوابید.گذاشتمش روی پبل پشت سرم.

کمی وول خورد ، براش لالایی خوندم تا خوابش عمیق شد.

علی رو کنار محمد خوابوندم ، شیر دادم تا بالاخره خوابید.

صدای آهنگ ماشین لباسشویی بلند شد ک شستن لباسا تموم شده.


چند روز پیش یکی از همکارهای رضا ک خانم مجرده ، تماس گرفت با ناراحتی و گریه ک میخوام استعفا بدم .

رضا تماس هاشو همیشه میذاره رو آیفن این رو هم گذاشت . و راهنماییش کرد ک چجوری با مدیر عامل صحبت کنه و مشکلش رو در میون بذاره ، نشد هم استعفا بده بالاخره.

امروز یه ویس ازش برام گذاشت ک در خواست بردن کیبورد و یه سری وسایل محیط کار رو ب خونه اش داشته .

و اینکه باهاش بحثش شده هم اینکه اینا بیت المال اند و نباید از محیط کار خارج بشن هم نحوه ی صحبت کردنش ک با چرب زبونی و لوس کردن میخواسته رضا رو راضی کنه ک اجازه بده.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

😨😨😨 خسته نباشی عزیزم

آفرین واقعا چقدر خونه داری 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 

تروخدا بگو این همه انرژی از کجا میاری 🙁

تو یادت نیست ولی من خوب به یاد دارمبرای داشتنت  دلی  را به دریا زدمکه از آب می ترسید

مرجان عزیز مثل همیشه عالی

دیشب این ب ذهنم رسید ک ای کاش ماشین ظرفشویی میخریدین و راحت میشدین واقعا

حداقل از ظرف شستن خلاص میشدین🤭

رقصان میگذرم از آستانه اجبار،شادمانه و شاکر... 🕉
مرجان عزیز مثل همیشه عالی دیشب این ب ذهنم رسید ک ای کاش ماشین ظرفشویی میخریدین و راحت میشدین واقعا ...

سلام عزیزم.

دارم اتفاقا.توی طبقه پایین خونه مادرشوهرم ایناس.

دیگه نیاوردم وسیله هامو ، یک سال دیگم شاید نباشیم ، ارزش آوردن نداره.

دعا کنین همسر گرام ، بیشتر ظرف بشوره ، این بهتره.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
😨😨😨 خسته نباشی عزیزم آفرین واقعا چقدر خونه داری 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻  تروخدا بگو این همه ا ...

سلام.

نه .اینجوریام نیست.خونم آشفتس.

فقط ظاهر رو حفظ میکنم وگرنه کلی کار ریز و درشت مونده.


ولی انرژی ام از عشق همسری و مادریه.

همین.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
سلام. نه .اینجوریام نیست.خونم آشفتس. فقط ظاهر رو حفظ میکنم وگرنه کلی کار ریز و درشت مونده. ولی ...

سلام عزیزم. خدا قوت. یه سوال برای مرغ اناری دونه های انار رو فریزری کرده بودی؟ چند دقیقه باید در زودپز باشه؟ شکر یا رب انار هم می خواد؟

سلام عزیزم. خدا قوت. یه سوال برای مرغ اناری دونه های انار رو فریزری کرده بودی؟ چند دقیقه باید در زود ...

سلام.

ممنون عزیزم.

نه خشک میکنن دونه انار رو فامیل های همسرم.

بعد ب ما هم میدن.

زودپز مرغ کمتر از یک ساعت میپزه.

تقریبا نیم ساعته.

نه ما شکر و رب انار نمیزنبم.برای خوش رنگ شدن میشه کمی رب گوجه زد‌

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
عزیزم گهواره بخر براشون ببین راحت میشی هااا

اتفاقا میخواستیم بگیریم.

اول خونه مامانم بودیم ، بعد خونه مادرشوهرم‌ .

دیدیم بخریم آوردنش سخته.

بعد گفتیم اینجا میخریم.

ولی پرس و جو کردیم‌دیدیم دیر شده و بچه احتمالا نخوابه دیگه و ....

ولی باید روش فکر کنیم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792