من این داستانو یه جا خوندم اینجا کپی میکنم شمام بخونین
من تو یه شهر کوچیک زندگی میکنم که تقریبا همه همو می شناسند
دوسال پیش یکی از دختر های همسایه ما پسر داییش خواستگارش بود ولی چون وضع مالی خوبی نداشت دختره قبول نکرد با یکی دیگه ازدواج کرد هنوز چند ماه از ازدواجشون نگذشته بود که دختره شروع میکنه بهونه گیره و پاشو تو کفش میکنه باید طلاقم بدی که می فهممن دختره حامله است با اصرار خانواده دختره میره سر خونه زندگیش اما شرط میزاره که شوهرش خونه و ماشین و بزنه به نامش شوهرشم چون خیلی دوستش داشته قبول میکنه تا اینکه بچه اش بدنیا اومد هنوز دو ماهش تموم نشده بود در کمال تعجب خبر دار شدیم بچه شون مرده 😥چند روز بعدش شوهرش گم شد تقریبا سه روز از گم شدن پسره گذشته بود که یکی از همسایه ها گوسفند هاشو میبره بچرن که متوجه بویی خیلی بدی میشه 🤮🤮 وقتی دنبال بو رو می گیره میرسه به دره توی دره میره میبینه جنازه همین پسره افتاده 😱😱 زنگ میزنه پلیس👮♂ خانواده اش به زنش شک میکنن پلیس هم می گیرتش اونم اعتراف میکنه من با نقشه پسر داییم باهاش ازدواج کردم وقتی همه اموالشو زد به نامم طلاق بگیرم ولی شوهرم از بس دوستم داشت هیج جوره راضی نمیشد طلاقم بده منو پسر داییم کشتیمش که باهم ازدواج کنیم
و اعتراف به قتل بچه طفل معصومش هم میکنه گفته بوده سینه امو گذاشتم جلو دهن و بینی ش اینقدر فشار دادم تا خفه شده🥺🥺
پلیس هم با اعترافات خانم پسر داییش و گرفتن تو زندانن که خانواده خودشون هم تردد شون کردن 😡😡