هر وقت من برنده میشدم ، یهو یه دست نامرئی ک انسان بود میومد و دانیاسور من میگرفت میزد و له میکرد و پرت میکرد ب در و دیوار.بخاطر اینکه پروتکل و قوانین بازی رو رعایت نکردم و بجای اینکه اون ببره من بردم.
اومدم بیرون علی رو بخوابونم.
یک بار دیگم رفتم باهاش بازی کردم.
اومدم ب کارام برسم.
ب رضا گفتم تو برو باهاش بازی کن.
رضا گفت توپ بازی.ولی چون بچه ها توی پذیرایی خواب بودن ، گفتم نه.
بالاخره رفتن توی اتاق تا بازی کنم.
ب ۵ دقیقه نکشید ، انگار جنگ جهانی اول شده.
محمد با گریه اومد بیرون و رفت زیر مبل نشیمن.
رضا هم کلی با تشر ک جنبه بازی نداری و ....
هی این گفت اون گریه کرد و یه چیزایی گفت ک نفهمیدم.
کلی کرک فرش زیر مبل جمع شده بود و از سر و موی محمد بالا رفته بود.
بازم رضا کلی دعوا که چه کردی با سر و وضع خودت و ...
منم هرچی سعی میکردم بینشون آشتی بدم نمیشد.
رضا محمد رو برد و جلوی آینه تا ببینه و بازم دعواش کرد و ....
بالاخره آرومش کردم و راضی شد با رنگ انگشتیاش بره حموم.
دوقلوها خواب بودن.
محمد رو بردم حموم و مستقرش کردم.
فکر میکردم رنگاشو پیش دبستانی باز کردن.اما گویا پک بود.
باز کردم و لگن براش آب کردم و بالاخره مشغول شدم.
برگشتم بیرون.
ب محمد گفتم هر وقت خواستی و کاری داشتی منو صدا بزن.
بچه ها خواب بودن.منم رفتم آشپزخونه.سوپ گرم کردم .سیب زمینی سرخ کردم .استیک گذاشتم بیرون تا بذارم تو سرخ کن و ....
رضا هم هی سعی میکرد با من شوخی کنه ک محلش بذارم.
محمد صدا زد.آریو داشت شیر میخورد.بالاخره رفتم و گفت ک نمیخواد بیاد بیرون فقط ماهیش رو میخواد.
تموم مدتی ک محمد حمام بود ، ب رضا گفتم هم برو بشورش هم موهاش رو کوتاه کن.حداقل دور بگیر براش.
اول گفت نه. بعد گفت باشه.و در نهایت نرفت.
دوباره محند صدا زد .رفتم پیشش.دو تا دانیاسور نشونم داد و گفت کی با اینا باهام بازی کنه؟
برق از شرم پریر.گفتم لینا رو کی آورده؟ من.
کی؟
الان.
آروم رفتم و یواشکی.
با چی رفتی؟
با پاهام.
دمپایی چرا پا نکردی؟
دمپایی ها جلوی در بود.
خوب میرفتی میاوردی .پا میکردی و پاهات رو میشستی.
مگه نگفتم تمیز نیست ، شاید نجس باشه ، بیرون نباید بری ، کاری داشتی ب من بگو.
دیگه گفتم اینجوری فایده نداره.
آب رو باز کردم.اونجاها رو شستم.
بدنش رو شامپو زدم .و سرش رو.
توالت فرنگی رو شستم و ....
گفت دیگه رنگامو نمیخوام.
درهاشو دادم و بست.
گفت میخوام حباب بازی کنم.
یه بطری دلستر از توی زباله های خشک آوردم بیرون.دادم بهش.
دفعه بعدی ک اومدم ، کل مایع دستشویی رو توی لگن ریخته بود.خوشبختانه زیاد توی جا مایعی نبود .
صدام زده بود.تا برم طول کشید.گفت دیگه فایده نداره حباب بزرگم خراب شد.
دیر اومدی.
گفتم من دیگه نمیام.بابا میاد ک نوهات رو کوتاه کنه.
با اعتراض که موهام تنها ارزش منه.
میدونی چرا ارزشمنده ؟
چون میتونم بفروشمشون.
چطور؟
چون طلاییه یک کمیش.
گفت نه دیگه من میام بیرون.
کامل شستمش و حوله دادم بپوشه.
بهش گفتم ولی کار خوبی نکردی بدون اجازه رفتی تو اتاق ، بدون شستن پاهات.
من بهت اطمینان کردم پیشت نموندم.
اومدم بیرون.
صدام زد.
گفت مامان من اطمینانتو درست میکنم.