2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۳۳)

964 بازدید | 51 پست

دیشب یادم رفت با رضا سر سنگینم ، بچه ها رو تخت خوابیده بودن ، محمد هم توی نشیمن خواب بود ، پتو برداشتم رفتم پیش رضا.

اونم از خدا خواسته فوری بغلم کرد.

خوشبختانه علی گریش دراومد و فورا رفتم پیش بچه ها روی تخت.

علی چند روزه یک کم گرمه.زیاد شیر میخوره ولی بالا هم میاره.

و زیادم میخوابه ولی تو خواب نق میزنه.

انگار خواب بد ببینه و ....

علی ک خوابید ، صدای گریه محمد از بیرون اومد.

گویا دستشویی داشت ، نشسته بود توی جاش ، و نق میزد.

یک کمی هم ترسیده بود‌بغلش کردم بردم تا دم دستشویی ،

بعد اومد سرجاش ، کمی پیشش خوابیدم تا خوابش عمیق بشه.

باز رفتم سر جام خوابیدم.

تا صبح یادم نیست چند بار ، ولی کلی بیدار شدم.

بخاطر شام دیشب اصلا گرسنم نبود.

ولی تشنه بودم.ب رضا گفتم آبمیوه آوردم برای توی تخت و خوردم.

بچه ها ۹ بیدار شدن باز شیر دادم و خوابیدن.

خودم ک بدتر از اونا.

دفعه بعد ک آریو بیدار شد دیگه نخوابید .

اصلا حواسم نبود ک احتیاج ب شستن داره ، خواب آلود داشتم عوضش میکردم ک دیدم وای.باید بشورمش.

بردم روشویی حمام شستم و برگشتم.

رضا رو صدا زدم اومد و بردش.من و علی خوابیدیم.

ب نظرم زیاد نگذشت ، اما رضا گفت دو ساعته باهاش بازی میکنیم و دیگه گرسنه شده .

شیرش دادم خوابید.

نهایتا ۱۱ و نیم بیدار شدم.بیداری ک دل کندم از تخت و اومدم بیرون.

فقط نون ساندویچی توی فریزر داشتیم.


رضا و محمد سالاد ماکارونی خورده بودن.

رفتم آشپزخونه.پر از ظرف بود سینک.

بچه ها رو آورده بودم بیرون.

شروع کردم ب شستن ظرفا.

بچه ها رو ب محض اینکه میذارم زمین ، دمر میشن . و بعد خسته ک میشن نق میزنن.

صدای آریو بلند شد.

ب محمد گفتم آرومش کن تا دستامو بشورم بیام.بقیه ظرفا برای بعد.

رضا گفت من نگهش میدارم.

منم بقیه ظرفا رو شستم.

هندونه قاچ کردم و آوردم بیرون.

رضا بچه ها رو از نشیمن برده بود توی پذیرایی پیش خودش .آریو رو خوابونده بود و با محمد کارتون میدیدن.

نشستم پیششون.برای محمد هندونه گذاشنم و همگی خوردیم.

کارتون ک تموم شد ، رضا قسمت بعدی آقا زاده رو گذاشت و هی سر صحبت رو با من باز میکرد .

منم کوتاه جوابشو میدادم.

رضا رفت نون بخره و از اون خونه همزن و قابلمه سرامیکی مون رو بیاره تا دسر درست کنه.

وقتی نبود ، هردو تا بچه ها گریه کردن و مجبور شدم دوتایی بغلشون کنم.

برگشت و گفت نونوایی ها بسته بودن.

نون بسته بندی لواش بوده ولی چون دوست ندارم ، نخریدم.

عملا دیگه صبحونه نخوردیم.

رضا دسر شکلاتی درست کرد.

یک دست فنجون چید روی میز ، و گفت ک میخواد توی اینا سرو کنه دسر رو.🙄🤔

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

فیلم آقازاده ک تموم شد برای من هم گناه رو گذاشت ، و خودش رفت دنبال کارهاش.

بچه ها باز خوابیدن.

نگران علی هستم.خیلی میخوابه.

بیدار میشه شی  میخوره ، بادگلو میزنه ، یه در میون بالا میاره ، بعد باز میخوابه.

تمام مدتی ک فیلم میدیدیم ، محمد توی اتاقش در حال ساخت یه چیزی بود.

هر چند دقیقه یکبار میومد بیرون ب ما میگفت ک دارم یه مسابقه طراحی میکنم بین شما دو تا .

یکیتون تیم زرد یکی قرمز.

و اصرار داشت زود بریم.

گفتم فیلم تموم بشه میایم.

باز میرفت باز دوباره میومد میگفت ک مسابقه فلانه و بیاین و .....

حتی گفتم اگر میشه اینجا یه بخشی از مسابقه رو اجرا کن .ک گفت نمیشه و ....

فیلم تموم شد.من با علی ک بیدهر بود رفتم توی اتاق . یک کم بازی کردیم.

بازی در اصل جنگ بین دانیاسور ها بود

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

هر وقت من برنده میشدم ، یهو یه دست نامرئی ک انسان بود میومد و دانیاسور من میگرفت میزد و له میکرد و پرت میکرد ب در و دیوار.بخاطر اینکه پروتکل و قوانین بازی رو رعایت نکردم و بجای اینکه اون ببره من بردم.

اومدم بیرون علی رو بخوابونم.

یک بار دیگم رفتم باهاش بازی کردم.

اومدم ب کارام برسم.

ب رضا گفتم تو برو باهاش بازی کن.

رضا گفت توپ بازی.ولی چون بچه ها توی پذیرایی خواب بودن ، گفتم نه.

بالاخره رفتن توی اتاق تا بازی کنم.

ب ۵ دقیقه نکشید ، انگار جنگ جهانی اول شده.

محمد با گریه اومد بیرون و رفت زیر مبل نشیمن.

رضا هم کلی با تشر ک جنبه بازی نداری و ....

هی این گفت اون گریه کرد و یه چیزایی گفت ک نفهمیدم.

کلی کرک فرش زیر مبل جمع شده بود و از سر و موی محمد بالا رفته بود.

بازم رضا کلی دعوا که چه  کردی با سر و وضع خودت و ...

منم هرچی سعی میکردم بینشون آشتی بدم نمیشد.

رضا محمد رو برد و جلوی آینه تا ببینه و بازم دعواش کرد و ....

بالاخره آرومش کردم و راضی شد با رنگ انگشتیاش بره حموم.

دوقلوها خواب بودن.

محمد رو بردم حموم و مستقرش کردم.

فکر میکردم رنگاشو پیش دبستانی باز کردن.اما گویا پک بود.

باز کردم و لگن براش آب کردم و بالاخره مشغول شدم.

برگشتم بیرون.

ب محمد گفتم هر وقت خواستی و کاری داشتی منو صدا بزن.

بچه ها خواب بودن.منم رفتم آشپزخونه.سوپ گرم کردم .سیب زمینی سرخ کردم .استیک گذاشتم بیرون تا بذارم تو سرخ کن و ....

رضا هم هی سعی میکرد با من شوخی کنه ک محلش بذارم.

محمد صدا زد.آریو داشت شیر میخورد.بالاخره رفتم و گفت ک نمیخواد بیاد بیرون فقط ماهیش رو میخواد.

تموم مدتی ک محمد حمام بود  ، ب رضا گفتم هم برو بشورش هم موهاش رو کوتاه کن.حداقل دور بگیر براش.

اول گفت نه. بعد گفت باشه.و در نهایت نرفت.

دوباره محند صدا زد .رفتم پیشش.دو تا دانیاسور نشونم داد و گفت کی با اینا باهام بازی کنه؟

برق از شرم پریر.گفتم لینا رو کی آورده؟ من.

کی؟

الان.

آروم رفتم و یواشکی.

با چی رفتی؟

با پاهام.

دمپایی چرا پا نکردی؟

دمپایی ها جلوی در بود.

خوب میرفتی میاوردی .پا میکردی و پاهات رو میشستی.

مگه نگفتم تمیز نیست ، شاید نجس باشه ، بیرون نباید بری ، کاری داشتی ب من بگو.

دیگه گفتم اینجوری فایده نداره.

آب رو باز کردم.اونجاها رو شستم.

بدنش رو شامپو زدم .و سرش رو.

توالت فرنگی رو شستم و ....

گفت دیگه رنگامو نمیخوام.

درهاشو دادم و بست.

گفت میخوام حباب بازی کنم.

یه بطری دلستر از توی زباله های خشک آوردم بیرون.دادم بهش.

دفعه بعدی ک اومدم ، کل مایع دستشویی رو توی لگن ریخته بود.خوشبختانه زیاد توی جا مایعی نبود .

صدام زده بود.تا برم طول کشید.گفت دیگه فایده نداره حباب بزرگم خراب شد.

دیر اومدی.

گفتم من دیگه نمیام.بابا میاد ک نوهات رو کوتاه کنه.

با اعتراض که موهام تنها ارزش منه.

میدونی چرا ارزشمنده ؟

چون میتونم بفروشمشون.

چطور؟

چون طلاییه یک کمیش.

گفت نه دیگه من میام بیرون.

کامل شستمش و حوله دادم بپوشه.

بهش گفتم ولی کار خوبی نکردی بدون اجازه رفتی تو اتاق ، بدون شستن پاهات.

من بهت اطمینان کردم پیشت نموندم.

اومدم بیرون.

صدام زد.

گفت مامان من اطمینانتو درست میکنم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

علی سه بار پشت سر هم مدت طولانی خوابید و شیر خورد و یک بارم شستمش.

نگرانم.

همیشه پاهاش یخ بود مثل خودم.ولی دو سه روزی ولرمه.

شیر میخوره ، میذارمش رو مبل میخوابه.

خودش ب خودش.

مثلا میذارمش ، برم آب بخورم برگردم میبینم خوابه.یا خماره خوابه.

برای محمد و رضا سوپ آوردم.

محمد استیک نخورد ، زیاد نبود ، برش برش خودم میخوردم و برای رضا هم می آوردم.

بعد سیب زمینی آوردم.با هم خوردیم.

محمد باز دسر خورد.

و باز گفت سیب زمینی میخوام.

رضا رفت چایی ماسال درست کنه.

کلی وقت تو آشپزخونه بود.هی سوال میپرسید.

صبح ک رفته بود خونه و همزن و شیرجوش و ...

آورده بود.

محمد اومده ب من توی نشیمن میگه ، بابا داره یه چایی درست میکنه ، اسمش ماشالا س.خیلی هم بد بو هست.نخوری هاااا.

بالاخره جای ماسالا آماده شد.

رضا آورد با مینی کلوچه خوردیم.


امروز کرانچی و کروسان و کلی هله هوله هم خوردیم.

رضا و محمد دو قسمت کارتون اسکبی یا همچین چیزی رو دیدن.

و من دنبال کارای خونه وآشپزخونه و بچه ها بودم

باز من میوه شستم و

چون رضا فردا ناهار نیست قرمه سبزی هم بار گذاشتم و ب رضا گفتم در زود پز رو ببنده.

احتمالا برنجم امشب بپزم.

زنگ زدم ب مادربزرگ رضا و عید قربان رو بهش تبریک گفتم.گوش رو دادم رضا هم صحبت کرد.

بعد زنگ زدم خونه ی پدر بزرگم.

مامانم برداشت.

گفت دیشب نیمدم ، امشب اومدم.

با پدر بزرگم صحبت کردم و بخاطر فوت برادرش تسلیت گفتم.

پدر بزرگ بنده خدا مرگ دو تا از بردارهای کوچیکترش رو دیده.هنوز باورشون نشده.

گوشی رو دادم ، رضا هم تسلیت گفت.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

تا ساعت ده ، علی ۳ بار پشت سر هم خوابید.

باز کلی ظرف جمع شد و شستم.

الانم هنوز ظرف نشسته توی سینکه.

علی برای بار سوم ک بیدار شد ، دیگه شارژ بود .

شروع کرد ب آواز خوندن و خیابم راحت شد.

آریو هم ۹ خوابید وقبل ۱۰ بیدار شد.

هردو شیر خوردن.

یکی رو پام و یکی بغلم ، قسمت بعدی هم گناهو دیدم و با رضا فندوق خوردیم.قرمه سبزی حاضر شد.زودپز ب صدا دراومد و گفتم ، رضا خاموشش کنه.

رضا چند تا تلفن مهم داشت و رفت سراغ کاراش.

محمد کلی از دانیاسورها و وسایلش رو آورده و روی میز تی وی چیده.با کاغذ شکل هایی ک کشیده رو درآورده و میگه بیا بازی.اینام نقش هامونن.

وقت نکردم بازی کنم.یهو دیدم از توی آشپزخونه صدا میاد.

صداش زدم.

پرید بیرون و گفت خودم جمع میکنم.

و برگشت داخل.

ب رضا ک تلفن صحبت میکرد اشاره کردم ک بره سراغش.نرفت.

بچه ها رو گذاشتم روی ملافه و رفتم آشپزخونه.

زیر سفره ی روی میز پر از آب شده و دست محمد یک لیوان پر از آب و دستمال کاغذیه.لیوان در حال لبریز شدن.

از وقتی از حمام اومده این سومین بلوزیه ک خیس کرده.


میگم آخه چرا انقدر پرش کردی؟

میگه فکر نمیکردم اینجوری بشه.

اول راهنماییش کردم تا آبش رو خالی کنه.

بعد گفتم اینا برای چیه؟ گفت میخوام دونه بکارم.بابا یادم داده.

گفتم توی لیوان شیشه ای ک نمیشه.

یه بطری از توی زباله های خشک در آوردم سر و ته اش رو بریدم.

گفتم توی اینا درست کن.

دستمال کاغذی گذاشتیم و لوبیا و نخود و عدس چیدیم و بعد هم دوباره دستنال کاغذی.

در زودپز رو باز کردم.آب زیاد داشت ، دوباره زیرش رو روشن کردم.

محمد گفت بستنی میخوام.

سهم بستنی دونه ای هاش رو تموم کرده بود ، با اجازه من باباش بهش از بستنی لیتری داد.

رضا برای خودمونم قهوه گذاشت و با بستنی خوردم.

بچه ها بیدارن و محمد داره باهاشون بازی میکنه.

یک دقیقه رفتم آشپزخونه تا فنجون قهوه رو بذارم.صدای آریو بلند شد.

محمد دستش رو لگد کرده بود.

دعواش کردم ک وقته خوابه.

امیدوارم بره بخوابه.

رضا هم وقتی قهوه آورد ، شب بخیر گفت و رفت ک بخوابه‌

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
بهتره که رضا کمی بیشتر توی بچه داری کمکت کنه و تو یکم بیشتر استراحت کنی

من بهش میگم فقط کارهای محمد با تو .

اما باهم نمیسازن زیاد.

و البته کارهای محمد سخت تره‌


دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792