علی تا صبح چند بار بیدار شد ، هی شیر میخورد ، ولی انگار سیر نمیشد.، شاید شیرم کم بود.
رضا سحر بیدار شد ، میفهمیدم توی آشپزخونس ، ولی حال بلند شدن نداشتم.
یک ساعت بعد برای نماز پاشدم.
علی توی خواب نق داشت ، دو بار هم از شب تا نصفش مجبور شدم بشورمش.
بالاخره خوابید ، اریو هم چند بار سرش رو تکون داد.یعنی شیر میخوام.
یک بار ک هردو با هم بیدار شدن ، رضا اومد و آریو رو بغل کرد تا ده دقیقه ب علی شیر بدم بعد ب داداشش.
نزدیک ۶ ، محمد بیدار شد و گفت آب میخواد.
آب سرد و گرم رو قاطی کردم براش بردم ، گفت خیلی خوشمزه بود یه لیوان دیگم میخوام.
باز خورد و رفت دستشویی.
تمام طول شب ، توی خواب و بیداری اصرار داشت بره سمت بچه ها.
کلا تا صبح کلی شیر خوردن.
علی خوابش عمیق نمیشد.یه بازه ای بردمش روی تخت کنار رضا ، ک با سر و صدا آریو رو بیدار نکنه.
ساعت ده و نیم ، هنوز بشدت خوابم میومد.
اما بچه ها دیگه میخواستن بیدار بشن.آریو رو نیم ساعتی بود بزدار نگه داشته بودم.اما دیگه ب نق افتاده بود.
بادگلوشون رو گرفتم و یک کمی با هم بازی کردیم.
آریو رو شستم.
پوشک علی رو هم عوض کردم.
بچه ها رو ناز میدادم گفتم فداتون شم.
محمد گفت فدای منم بشو.
گفتم من ک برای تو مُردم.
گفت یه بار دیگم فدام شو.
باید خیلی حواسم جمع باشه ، حسودی و حساسیت ها همچنان ادامه داره.
محمد اسباب بازی آورد ک بازی کنیم.
گفت دو تا نقش بهت میدم چون خانومب.
گفتم خانم ها بهترن؟
گفت نه محترم اند.
دو تا نقش بهت میدم ولی ضعیف تر، ذره بین و آهنربا
خودمم یه نقش سختتر ، تیرکمون.