صبحانه دیر خورده بودم ، محمد ولی چند لقمه بیشتر نخورد.
ناهار دیروز رو براش گرم کردم. برنج هاشو خورد ، مرغ هاشو سوا کرد.
کلا ناهار خوردنش دو ساعتی طول کشید.
وقتی داشتم ناهار رو توی آشپزخونه براش گرممیکردمو توی سینی میچیدم ، رضا هم باهام تو آشپزخونه لود و حرف میزدیم.
یهو همزمان با داد بلند محمد ، صدای گریه آریو بلند شد.
کلا گریه نمیکنه ولی بکنه ، خیلی ناجور و بلند گریه میکنه .ول کنم نیست.
محمد داشت سعی میکرد با شعر خوندن وسینه زدن ، کارایی ک همیشه میکنه ، آرومش کنه ک رسیدم و بلندش کردم.
حالا هر کار میکردم آروم نمیشد.
اولین بار بود ک اینجورز گریه میکرد و تو بغلمم آروم نمیشد.
هول شده بودیم.
رضا ازم گرفتش راه بردش بدتر کرد.
باز دوباره گرفتم و خواستم شیر بدم.ولی پدر و پسر ول کنن نبودن و هرکدوم میخواستن خودشون آرومشون کنن.
داد زدم گفتم ولم کنین منو روانی کردین چه برسه بچه.
عصبی شده بودم.
رضا رفت جلو دهنمو بگیره ، وقتی دادم میزدم ، سرم خورد به دیوار پشت مبل.
عصبانی آریو رو برداشتم بردم تو اتاق ، هنوز گریه میکرد.
شیر دادم ، با گریه خورد و بالاخره خوابید.
علی ک خواب بود ، بیدار شده بود و نق میزد.
خریدایی ک آورده بودن شستم و خشک کردم.
با علی بازی کردیم و چند بار شیر خورد و بالا هم آورد.
از محمد پرسیدم فقط داداشی از صدات ترسید یا کاری دیگشم کردی؟
چندتا پرسیدم و مثال زدم تا گفت پاش رو هم لگد کردم.
گفتم آهان.چون داداشی قبلنم ک داد میزدی گریه میکرد ولی زود آروم میشد.
پرسیدم روش هم افتادی.
گفت ب بدنشم اشاره شدم.
خدا ب خیر بگذرونه ، معلومنیست چیکار کرده.
ترسیدم بیشتر بگم ، الکی داستان سرایی کنه و منم بیشتر استرسی بشم. .بعد رفتم توی آشپزخونه ک برای رضا سالاد ماکارونی درست کنم و سوپ دیشب رو احیا کنم.
آریو باز بیدار شد.شیر دادم باز خوابید.
پاهاشو چک کردم ، دگمه بادیش رو باز کردم و شکمشو دیدم.ب نظر همه چی عادی بود.
دو بار طولانی خوابید.
علی رو باز شیر دادم ، ولی نمیخوابید.روی تخت نذاشتم ک اریو رو بیدار کنه، آوردمش روی مبل.
من کارم توی آشپزخونه طول کشید.علی کنار محمد خوابید.پشت ب تی وی.
ولی مدام برمیگشت.
دفعه اول ده دقیقه ای همینطوری بود ، اما دیگه آخراش خسته شده بود و سر و بینی و دهنش رو دوی بالشت گذاشته بود و غر میزد.
شاید ده بار وسط کار اومدم بیرون و علی رو ک دمرو شده بود برگردوندم.
چند با هم از محمد و رضا کمک گرفتم.
علی نق میزد و خوابش میومد ومن دستم توی رنده بود.رضا گذاشته بودش روی پاش.
آریو بیدار شد.
آوردمش بیرون ، روی مبل گذاشتم.
تقریبا یک ساعتی با حودش و دستا و انگشتاش بازی میکرد و آروم بود.
این کارشم غیر طبیعی بود.
هر بار ک علی رو بر میگردوندم ، با آریو هم حرف میزدم و نازش میکردم ، میخندید و دست و پا میزد.
دو مدل سالاد درست کردم.
محمد ژانبون و قارچ و هویج نمیخوره.
یک ظرف بزرگتر بدون اینا و یکی کوچیکتر با اینا.
ب محمد گفتم ک اون بزرگتره برا شما زیاده، و گفت ک من و بابا باهم میخوریم .دو تا قاشف برداشت و برد بیرون.
رضا ک فکر میکرد فقط همین ظرفه ، ب محمد گفت اینجوری خوشمزه نمیشه و برو مامان بقیه مواد رو هم بریزه توش.
از همینجا و با یه سوتفاهم ، دعواشون شد و محمد گریه کرد و قهر کرد ، رفت تو اتاقش و در رو روی باباش کوبید.
رضا از این رفتارهای محمد بدش اومد ک جریمش کرد و....
منم بی نصیب نذاشتن.
اومدم بیرون کلی توضیح ک بابا دو مدله.
....
محمد نه از خواستش ، نخواستن قارچ و ژانبون ، دفاع میکرد نه بیخیال میشد.الکی ادکی گریه میکرد و رضام حالا حس تربیت کرون بچه وجودش رو گرفته بود و میگفت با این بداخلاقیات و رفتار بدت نباید بخوری.
رضا منم گرفت ب دعوا ک تو بد تربیتش کردی ، نمیشه باهاش حرف زد ، میزنه زیر گریه و همه چیز رو خراب میکنه و ....
هیچی دیگه منم محکوم شدم.
بهش گفتم روزه ات رو خراب کردی با اخلاقت.قضایی روش حساب نکن و .....
از اُکالا دوبار دیگه وسیله آوردن.
توی لیست اینترنتی بستنی نیست.اما رضا زنگ زد بهش تا بستنی هم بیاره.
محمد هم دو تا بستنیش رو خورد، ب بهونه اینکه چوباش رو لازم دارم برای اسلایم بازی.
اسلایم هاشم خراب شدن و چسبناک.هر چی میگم باید بریزی دور گوش نمیده.
رضا توی دعوا محمد رو از بستنی محروم کرد ، ولی عملا تنبیه اش بی فایدس.آقا سهم بستنی هاش رو خورده.
چند بار دعای عرفه رو آوردم ، ولی به دلایل مختلف نتونستم پاش بشینم ، مدام پا میشدم و میرفتم ، محمد هم کارتون میذاشت.در نهایت قسمتم نشد ک دعا رو کامل گوش بدم.
البته صدای بلندگوی مسجد محل ، توی خونه میومد و ما فیض میبردیم