2777
2789
عنوان

روزگار من و پسرام(۳۲)

894 بازدید | 45 پست

علی تا صبح چند بار بیدار شد ، هی شیر میخورد ، ولی انگار سیر نمیشد.، شاید شیرم کم بود.

رضا سحر بیدار شد ، میفهمیدم توی آشپزخونس ، ولی حال بلند شدن نداشتم.

یک ساعت بعد برای نماز پاشدم.

علی توی خواب نق داشت ، دو بار هم از شب تا نصفش مجبور شدم بشورمش.

بالاخره خوابید ، اریو هم چند بار سرش رو تکون داد.یعنی شیر میخوام.

یک بار ک هردو با هم بیدار شدن ، رضا اومد و آریو رو بغل کرد تا ده دقیقه ب علی شیر بدم بعد ب داداشش.

نزدیک ۶ ، محمد بیدار شد و گفت آب میخواد.

آب سرد و گرم رو قاطی کردم براش بردم ، گفت خیلی خوشمزه بود یه لیوان دیگم میخوام.

باز خورد و رفت دستشویی.

تمام طول شب ، توی خواب و بیداری اصرار داشت بره سمت بچه ها.

کلا تا صبح کلی شیر خوردن.

علی خوابش عمیق نمیشد.یه بازه ای بردمش روی تخت کنار رضا ، ک با سر و صدا آریو رو بیدار نکنه.

ساعت ده و نیم ، هنوز بشدت خوابم میومد.

اما بچه ها دیگه میخواستن بیدار بشن.آریو رو نیم ساعتی بود بزدار نگه داشته بودم.اما دیگه ب نق افتاده بود.

بادگلوشون رو گرفتم و یک کمی با هم بازی کردیم.

آریو رو شستم.

پوشک علی رو هم عوض کردم.


بچه ها رو ناز میدادم گفتم فداتون شم.

محمد گفت فدای منم بشو.

گفتم من ک برای تو مُردم.

گفت یه بار دیگم فدام شو.

باید خیلی حواسم جمع باشه ، حسودی و حساسیت ها همچنان ادامه داره.

محمد اسباب بازی آورد ک بازی کنیم.

گفت دو تا نقش بهت میدم چون خانومب.

گفتم خانم ها بهترن؟

گفت نه محترم اند.

دو تا نقش بهت میدم ولی ضعیف تر، ذره بین و آهنربا

خودمم یه نقش سختتر ، تیرکمون.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

زنگ در بصدا دراومد .از اُکالا بود.

رضا کد تخفیف ۲۰ درصد پیدا کرده بود و بدون هماهنگی خرید کرده بود.

گفت یک سری دیگم توی راهه.

دوبار سفارش داده بود ک دوبار از کد استفاده کنه.

صبحانه آوردم و با محمد خوردیم.البته محمد زیاد نخورد.

علی رو شیر دادم، خودش طی یک ربع اروم شد و بالاخره خوابید.

آریو رو شیر دادم و خوابیدن.

محمد تی وی رو روشن کرد.

باز پتو آورد و لب ب لب بچه ها خوابید.

ده بار گفتم تا صداشو یک کم ، کم کرد.

رضا منوآل زودپز رو از کمد دیواری پیدا کرد و نشست کلی برام خوند ک چجوری باید باهاش غذا درست کنیم.

طریقه باز کردن سوپاپ رو هم یاد گرفت و رفت بازش کرد و گذاشت ک بشورم.

علی چند بار از خواب پرید ولی بالاخره خوابید.

آریو زودتر خوابیده بود ، زودترم بیدار شد.

کمی با خودش و لباس داداشش ور رفت تا نقش در اومد و دمرش کردم تا بادگلو بزنه.

از صبح تا حالا آریو خیلی سعی کرد عطسه کنه ، اما نتونست.

باید ببرمش دکتر.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

صبحانه دیر خورده بودم ، محمد ولی چند لقمه بیشتر نخورد.

ناهار دیروز رو براش گرم‌ کردم. برنج هاشو خورد ، مرغ هاشو سوا کرد.

کلا ناهار خوردنش دو ساعتی طول کشید.

وقتی داشتم ناهار رو توی آشپزخونه براش گرم‌میکردم‌و توی سینی میچیدم ، رضا هم باهام تو آشپزخونه لود و حرف میزدیم.

یهو همزمان با داد بلند محمد ، صدای گریه آریو بلند شد.

کلا گریه نمیکنه ولی بکنه ، خیلی ناجور و بلند گریه میکنه .ول کنم نیست.

محمد داشت سعی میکرد با شعر خوندن وسینه زدن ، کارایی ک همیشه میکنه ، آرومش کنه ک رسیدم و بلندش کردم.

حالا هر کار میکردم آروم نمیشد.

اولین بار بود ک اینجورز گریه میکرد و تو بغلمم آروم نمیشد.

هول شده بودیم.

رضا ازم گرفتش راه بردش بدتر کرد.

باز دوباره گرفتم و خواستم شیر بدم.ولی پدر و پسر ول کنن نبودن و هرکدوم میخواستن خودشون آرومشون کنن.

داد زدم گفتم ولم کنین منو روانی کردین چه برسه بچه.

عصبی شده بودم.

رضا رفت جلو دهنمو بگیره ، وقتی دادم میزدم ، سرم خورد به دیوار پشت مبل.

عصبانی آریو رو برداشتم بردم تو اتاق ، هنوز گریه میکرد.

شیر دادم ، با گریه خورد و بالاخره خوابید.

علی ک خواب بود ، بیدار شده بود و نق میزد.

خریدایی ک آورده بودن شستم و خشک کردم.

با علی بازی کردیم و چند بار شیر خورد و بالا هم آورد.

از محمد پرسیدم فقط داداشی از صدات ترسید یا کاری دیگشم کردی؟

چندتا پرسیدم و مثال زدم تا گفت پاش رو هم لگد کردم.

گفتم آهان.چون داداشی قبلنم ک داد میزدی گریه میکرد ولی زود آروم میشد.


پرسیدم روش هم افتادی.

گفت ب بدنشم اشاره شدم.

خدا ب خیر بگذرونه ، معلوم‌نیست چیکار کرده.

ترسیدم بیشتر بگم ، الکی داستان سرایی کنه و منم بیشتر استرسی بشم.  .بعد رفتم توی آشپزخونه ک برای رضا سالاد ماکارونی درست کنم و سوپ دیشب رو احیا کنم.

آریو باز بیدار شد.شیر دادم باز خوابید‌.

پاهاشو چک کردم ، دگمه بادیش رو باز کردم و شکمشو دیدم.ب نظر همه چی عادی بود.

دو بار طولانی خوابید.

علی رو باز شیر دادم ، ولی نمیخوابید.روی تخت نذاشتم ک اریو رو بیدار کنه، آوردمش روی مبل.

من کارم توی آشپزخونه طول کشید.علی کنار محمد خوابید.پشت ب تی وی.

ولی مدام برمیگشت.

دفعه اول ده دقیقه ای همینطوری بود ، اما دیگه آخراش خسته شده بود و سر و بینی و دهنش رو دوی بالشت گذاشته بود و غر میزد.

شاید ده بار وسط کار اومدم بیرون و علی رو ک دمرو شده بود برگردوندم.

چند با  هم از محمد و رضا کمک گرفتم.

علی نق میزد و خوابش میومد ومن دستم توی رنده بود.رضا گذاشته بودش روی پاش.

آریو بیدار شد.

آوردمش بیرون ، روی مبل گذاشتم.

تقریبا یک ساعتی با حودش و دستا و انگشتاش بازی میکرد و آروم بود.

این کارشم غیر طبیعی بود.

هر بار ک علی رو بر میگردوندم ، با آریو هم حرف میزدم و نازش میکردم ، میخندید و دست و پا میزد.

دو مدل سالاد درست کردم.

محمد ژانبون و قارچ و هویج نمیخوره.

یک ظرف بزرگتر بدون اینا و یکی کوچیکتر با اینا.

ب محمد گفتم ک اون بزرگتره برا شما زیاده، و گفت ک من و بابا باهم میخوریم .دو تا قاشف برداشت و برد بیرون.

رضا ک فکر میکرد فقط همین ظرفه ، ب محمد گفت اینجوری خوشمزه نمیشه و برو مامان بقیه مواد رو هم بریزه توش.

از همینجا و با یه سوتفاهم ، دعواشون شد و محمد گریه کرد و قهر کرد ، رفت تو اتاقش و در رو روی باباش کوبید.

رضا از این رفتارهای محمد بدش اومد ک جریمش کرد و‌....

منم بی نصیب نذاشتن.

اومدم بیرون کلی توضیح ک بابا دو مدله.

....

محمد نه از خواستش ، نخواستن قارچ و ژانبون ، دفاع میکرد نه بیخیال میشد.الکی ادکی گریه میکرد و رضام حالا حس تربیت کرون بچه وجودش رو گرفته بود و میگفت با این بداخلاقیات و رفتار بدت نباید بخوری.

رضا منم گرفت ب دعوا ک تو بد تربیتش کردی ، نمیشه باهاش حرف زد ، میزنه زیر گریه و همه چیز رو خراب میکنه و ....

هیچی دیگه منم محکوم شدم.

بهش گفتم روزه ات رو خراب کردی با اخلاقت.قضایی روش حساب نکن و .....

از اُکالا دوبار دیگه وسیله آوردن.

توی لیست اینترنتی بستنی نیست.اما رضا زنگ زد بهش تا بستنی هم بیاره.

محمد هم دو تا بستنیش رو خورد، ب بهونه اینکه چوباش رو لازم دارم برای اسلایم بازی.

اسلایم هاشم خراب شدن و چسبناک.هر چی میگم باید بریزی دور گوش نمیده.

رضا توی دعوا محمد رو از بستنی محروم کرد ، ولی عملا تنبیه اش بی فایدس.آقا سهم بستنی هاش رو خورده.

چند بار دعای عرفه رو آوردم ، ولی به دلایل مختلف نتونستم پاش بشینم ، مدام پا میشدم و میرفتم ، محمد هم کارتون میذاشت.در نهایت قسمتم نشد ک دعا رو کامل گوش بدم.

البته صدای بلندگوی مسجد محل ، توی خونه میومد و ما فیض میبردیم

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

آخر کارم توی آشپزخونه بود، ب شستن ظرف ها نرسیدم.

علی نق میزد و آریو بدای خودش بازز میکرد.تا بیام بیرون دیدم علی چشماش خمار شده و داره میخوابه.دلم نیومد رهاش کنم.کنارش خوابیدم و شیر دادم خورد   خوابید.

بعد آریو رو بغل کردم ک شیر بدم.

کمی خورد ، بادگلو زد ، باز خورد و خوابید.

محمد ک ب حالت قهر رفته بود توی اتاقش با کلی ادوات اومد بیرون.

اومد بهم گفت من با بابا دشمنم و میخوام نابودش کنم.

تو هم کمکم میکنی؟

گفتی توی بازی ؟

گفت نه راستکیه راستکی.

بعد رفت زیر میزی ک رضا روش لبتاب و وسایلش رو گذاشته و شروع کرد ب نقشه چیدن.

رضا ک حرفاش

رو با من شنیده بود ، پشت تلفن به کارمندش گفت اگر دفتر هستی من الان بیام.اینجا امنیت جانی ندارم.

از دست کی؟

محمد . میخواد نابودم کنه .!......

و رفت روی فاز شوخی و خنده.

امو اینبار دیگه جدی میخوام تا عذرخواهی نکرد کوتاه نیام و قضیه رو فیصله ندم.

هنوز سرم از صبح ک خرد ب دیوهر درد میکنه.

محمد رفت جلوی در خونه ، و با وسایلش یه تله برای باباش طراحی کرد.کلی چیزی رو بهم گره زده و ....

و اومد برای منم توضیح داد ک وقتی بابا دستگیره رو باز کنه ، چ بلایی سرش میاد.(مار میفته روش و .....)

بعد اوند گفت سالاد ماکارونی میخواد.ب آشپزخونه اشاره کردم و گفتم برو برا خودت بریز و بخور.

دو تا ظرف سالاد روی میزه.

اون ک همه چیز داره ، رو بزرگتر کردم .و اونیکی توی ظرف کمتر ، یعنی از اون مدل ساده ، نصفشو ریختم توی اونیکه موادش زیادتر بود.

جالبیش اینه ک وقتی محمد بشقابش رو آورد بیرون از آشپزخونه ، دیدم از اونیکه هویج و ... داره برای خودش ریخته.

یعنی اینهمه بحث و دعوا و .... کشک .

اصلا من اشتباه کردم دو مدل دزست کردم.

بهش گفتم ، تو ک اینو دوست نداشتی ، چرا از این ریختی؟

میگه آخه اون هیچی توش نبود.

گفتم خودت اینجوری دوست داشتی در ضمن کلی فیله مرغ توشه.

و گفت پس چرا من ندیدم و ....

رضا خندش گرفته بود ، من اما هنوز جدی ام

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

آریو توی بغلم خوابید ، علی بعد از کلی وقت بیدار شد و شروع کرد ب آواز خوندن.

محمد هم داره سالاد ماکارونی ک گفته بود دوست نداره و نمیخوره ، رو میخوره.

درجه کولر رو کم میکنم چون هوا گرم شده و آریو رو میذارم روی مبل تا بخوابه.

یک کم انقدر خوابیدن عجیبه.

خدا کنه چیزی نباشه.

محمد ک سالادشو خورده رفته پیش علی و داره باهاش بازی میکنه .

اذان شد.

علی گریه میکرد و نشد برم چایی بذارم برا رضا.

خودش رفت آشپزخونه.

سالاد ماکارونی خورد ، علی آرومتر شد گذاشتمش ، رفتم و سوپ گرم کردم گذاشتم جلوش.برای خودمم سالاد ریختم و اومد پیش علی ک آرومش کنم.

آریو هم بیدار شد و بچه ها رو بردم کنار هم.

علی رو روی مبل گذاشتم و خودش خوابید.

باز عذاب وجدان گرفتم.

آریو رو رضا گذاشت روی پاش .

رفتم چایی دم کردم.

محمد اومد توی آشپزخونه.ژامبون خواست.

گفت میخوام بریزم توی سالادم.

کفری شدم از دستش.

اصلا از اول ایده دو نوع سالاد اشتباه بود.

یک ورق ژامبون دادم بهش و نشست ک خرد کنه.

بعد هم ریخت توی کاسه سالاد و هم زد.

رضا گفت اشتراک فیلیمو ۶ ماهه گرفته.

و قسمت آخر فیلم آقازاده رو گذاشت .

علی خواب بود روی مبل.

آریو رو هم میخواستم بخوابونم.تو بغلم بود و فیلم می دیدیم.

محمد رو هم فرستادیم دنبال نخود سیاه.

رفت کاغذ و ماژیک آورد و مشغول شد.

آخرای فیلم رفت برای هممون سالاد پر کرد و آورد ، ب زور گفت باید بخوریم.

رفت آبلیمو آورد بریزه توش.گفتم بدمزه میشه نریز من امتحان کردم.ولی گوش نداد، ریخت و بلد هم یک پنجمش رو بیشنر نخورد.

رضا بعد فیلم هم گناه رو گذاشت و خودش رفت سراغ تلفن.

آریو رو ک شیر داده بودم گذتشتم روی پا رضا ، خوابش کرد.

علی رو ک‌ تازه بیدار شده بود ، بغل کردم، کمی باهاش بازی کردم.بعد شیر دادم.

آریو بیدار شد.


دوست رضا از عراق زنگ زده بود و داشت بهش مشورت میداد.

باز اینبار علی رو بردم ، ک توی اتاق ، رضا بذاردش روی پا تا بخوابه.البته اگر با بلند بلند حرف زدن بتونا بخوابه.

اومدم آریو رو شیر دادم تا بخواب.

رضا از توی اتاق عکس علی رو ک خوابونده فرستاد ، ولی ۵ دقیقه بعد صدای گریه اش بلند شد.

آریو هم ک نمیخوابه.

محمد هم مدام وسیله میاره از تو اتاقا و دور بچه ها میچینه.

نشیمن باز شلوغ پلوغ شده.

بالاخره آریو روی پام خوابید.

محمد یک کم قیچی بازی کرد و بالاخره اونم روی پتوش ملحفه انداخت و خوابید.

رضا انگار داره بو علی کلنجار مبره.براش قصه گذاشته. اما بازم گویا نمیخوابه.

بهش پیام دادم بیا بچه ها رو با هم عوض کنیم.گفت ، نه ، میتونم بخوابونمش.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

اااا...من از اون قسمت ک مامان و خاله اومده بودن خونتون دیگه نخوندم

خسته نباشی 😍

یه چیز بگم منم دلم زندگی خواست

من پنج ساله عقدم اصن قسمت نمیشه برم سر خونه زندگیم الانم چندین ماهه ک اصن شوهرمو ندیدم 

تو مادری دلتم پاکه موقع شیر دادن بچه هات منم دعا کن😊

«نِجاتاً مِنكَ يا سَيِّدَ الكَريمَ نِجِّنا وَ خَلِصّنا بِحَقِّ بَسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيم🍃💚  میشه نگام کنی؟😢  راحت شه زندگیم😍  چشم برندار ازم 😩 میپاشه زندگیم 💔 
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792