صبح هر چی رضا صدام زد نتونستم بیدار بشم.
تا ساعت ۱۰ ک کاملا بیدار بشیم، دوبار تلفن خونه زنگ خورد ، یک بار تا رفتم تلو تلو خوران برش دارم قطع شد.
یه بارم در حد تک زنگ بود.
از رضا پرسیدم گفت اون نبوده.چون کسی دیگه شماره ما رو نداره.
تا ۱۱ همه بیدار بودن.
نون بربری از فریرر گذاشتم بیرون.
محمد گفت هله هوله میخوام.اما خدا رو شکر نداشتیم.گفتم اول صبحانه.
اما زیر بار نمیرفت.
آریو زودتر بیدار شده بود ، بیدار ک میشد ، تا نیم ساعتی بد خودش و انگشتاش بازی میکرد،
منم از خداخواسته کنارش میخوابیدم.
علی اما اگر بیدهر بشه باید ، پاشم.
علی نم داده بود.
پوشک هردوشون رو عوض کردم و لباسای علی رو.
کمی خونه رو مرتب کردم.زیر میز رو خالی کردم از وسایلی ک محمد برای زلزله برده بود.
پتو ها و ملحفه ها رو تا کردم .
بچه ها رو شیر دادم خوابیدن باز.
رفتم توی آشپزخونه.
کلی ظرف بود.شستم.
ناهار مرغ سوسو بار گذاشتم.
برنج آب کردم.
شربت عسل و گلاب درست کردم.
میز رو تمیز کردم.
کاسه هایی ک محمد برای آزمایشش بکار برده بود رو شستم و سر جاشون گذاشتم.
میخواستم میوه بشورم ، سالاد درست کنم و سوپ بذارم.
اما بچه ها بیدار شدن و برگشتم پیششون.
صبحانه رو بردم کنار بچه ها ، و با هم خوردیم.
محمد دنبال خوراکی گشت پیدا نکرد و در نهایت صبحانشو خورد.
قبل از دو زیر برنج رو روشن کردم تا موقع اومدن رضا آماده باشه.
زودپز رو انگار بد بسته بودم.اما چون رضا دیر اومد ،غذا قشنگ جا افتاد.
رضا دیر کرد ، از ۳ رد شده بود.
غذا حاضر بود ، بچه ها باز شیر خورده بودن و خوابیده بودن.قبل از خواب ناخن هاشون رو گرفتم.علی خودش توی تشک بازی خوابید ، آریو تو بغلم.
محمد گفت من این غذا رو دوست ندارم حالم بهم میخوره.نمیخورم.
اما هفته قبل خورده بود.
من و رضا ناهار خوردیم ، محمد بعدش اومد و بالاخره از گرسنگی مجبور شد بخوره.
یک کم با دوستام چت کردم.
یکیشون جدیدا باردار شده و خبر بارداریش رو داشتیم توی گروه دوستانه میدادیم.
بعد از غذا خوردن محمد ، ظرف ها رو جمع و میز رو مرتب کردم.
علی خوابید و آریو رو شیر دادم.
آروم بود ، رفتم حمام و ب محمد سپردمش.
از ترس گریه کردن آریو ، عجله ای دوش گرفتم ، اما اومدم بیرون دیدم محمد داره باهاش بازی میکنه و قهقهه اش بلنده.
قبل از حمام محمد گفت مامان تو عوض شدی .قبلا یه شکل دیگه بودی موهات فلان بود و ... گفتم موهام بد شده میرم حمام درست میشه.گفت نه ، و کش سرم رو باز کرد ، موهام رو باز کرد و گفت ک جلوش باید اینجوری باشه.
رفت قیچی آورد تا موهامو مثل قبلا کنه.مخالفت کردم.
جلوی موهای خودشو قیچی کرد.
تهدیدش کردم اگر باز اینکار رو بکنه و زشت بشه موهاش ، بالا مجبورا کچلش کنه.
قبلا هم چند بار این کار رو کرده بود.
یکی از لامپ های آشپزخونه چشمک میزد و نیم سوز شده بود.
یکیشم از قبل سوخته بود.
رضا اون دو تا خراب رو باز کرد.
محمد رفت چراغ قوه ها و ذره بینش رو آورد برای روشنایی.
میگفت یه نقطه نور بفرس روی ذره بین ببین ک برات چند برابرش میکنه.
از حمام ک اومدم دیگه آریو طاقت نداشت.شیرش دادم.علی هم کمکم بیدار شد.
رضا یک بسته دراژه ک از سفر آورده بود داد ب محمد و محمد طبق معمول شروع کرد ب بازی کردن باهاشون و ما رو هم ب بازی دعوت کرد.
مثلا رنگشو حدس میزدیم یا پرتاب میکرد توی هوا باید میگرفتیم.
بالاخره کلی از دراژه هاشو ما خوردیم.دوقلو ها هم خوابیده بودن و ب بازی ما نگاه میکردن و میخندیدن.
قسمت بعدی خندوندن دوقلوها بود.ک رضا از بازی انصراف داد و گفت من دلقک بازی نمیکنم.
و مدام سر ب سر ما گذاشت.
مثلا میگفت جایزه این مسابقه باید موز یا نارگیل باشه!
بعد از اون محمد هم تمرین میکرد ک بتونه دراژه رو بندازه بالا و بدون افتادن بگیره.
قرار بود اگر تونست اینکار رو بکنه ، البته با توپ ، باباش براش پیتزا بخره.
اذان شد ، رضا نماز خوند.محمد رو هم دعوت کرد.من ولی بهشون نرسیدم.
آریو رو شیر دادم خوابید.
علی قبلش شیر خودده بود ، خودش آواز میخوند و داشت میخوابید.
دلم نیومد ، رفتم کنارش خوابیدم تا شیر بدم.
فوری خوابید.
علی بیشتر خودش میخوابه ، ولی من بعدش عذاب وجدان میگیرم.
پا شدم نماز خوندم.
هندوانه قاچ کردم میوه خوردم و آوردم براشون.
قبلش هر چی گفتم پدر و پسر برین میوه بیارینگوشت ندادن.
من بخاطر بچه ها زیاد هندوانه نمیخورم.
موهامم خشک کردم و یک کم مواد کتلت و بادمجون توی یخچال داشتیم ، آماده کردم برای شام.
رضا زنگ زد پدرش و بیش از یک ساعت باهم حرف زدن.
بعد از تقریبا یک ماه تاخیر ، رضا گفت بالاخره امروز حقوقش رو دادن.
و حس خوبی داشت ک حسابش پر شده بود.
گفت ک شاخص بورس امروز منفی بوده و ناراحت بود چرا تمام سهم هاشون نفروخته شستا بخره.
گفتم دیشب گفتی ک میفروشی امروز ، گفت ترسیدم حرص بزنم ، خدا بزنه پس کلم. تبدیل کردم اما نه همشو.
امروز خبر دار شدیم خواهر رضا سومین بچه اش رو بارداره.