من یه دختر هشت و نیم ساله داشتم یه پسر ده ماهه فهمیدم بازم باردارم میخوابیدم بلند میشدم میزدم تو صورتم خدایا چه کنم روزی که رفتم بیمارستان آزمایش بدم رفتم تو دستشویی یه آبی به صورتم بزنم آنقدر گریه کردم خانومه می گفت چرا گریه میکنی موضوع رو گفتم گفت هوش به حالت کاش من جان بودم می دونی من از کیه منتظرم چند نفر این حرفو بهم زدن. با یکی از همسایه ها بعد زایمانام یهو نشست از تصادف بوش و مرگش گفت خیلی منقلب شدم گفتم دیوونه خدا بهت بچه داده ازت که نگرفته آنقدر پریشونی
باور کن الان همش میگم خاک تو سرت چه قدر تا شکری کردی آن قدر دوسش دارم که جونم براش در میره مدام به دوستام میگم اگه یهو نمیشد خودم اقدام میکردم واقعا لطف خدا بود