از صبح حالم بده به خاطر کارایی که همسرم باهام میکنه و من فقط دارم میمیرم وسط این دوراهی
دیگه ظهر زدم به سیم آخر به بابام گفتم بچه ها و مامان رو چندساعت ببر بیرون میخوام تنها باشم
دیگه طفلی پدرم با یک غم غصه ای توی صورتش بچه رو بغل کرد با مامانم رفتن بیرون
یکساعت بعدش برگشتن داشتم بلند بلند گریه میکردم
پسرام اومدن تو اتاق یکم من رو نگاه کردن رفتن بیرون
حالا پسر کوچیکم کلا یکم خنثی البته ۳سالشه
ولی پسربزرگم چندبار هعی اومد هعیی نگاهم کرد از آخر اومد دستام گرفت
گفت مامانی باز باباجون(همسرم) اذیتت کرده داری گریه میکنی😭
گفتم ن مامان اهنگش غمگین بود گریه میکردم
بغلم کرد گفت دیگه گریه نکن باشه
گفتم ای کاش هیچوقت تو و هرمان نبودین
با خیال راحت میگرفتم این گوشه میمردم
فقط خدا میدونه بخاطر شما دوتا وروجک که بعد رفتن من تنها میشین زنده ام
طفلی پسرک من هنوز ۴سالشه که داره زیر این غصه ها له میشه😭😭😭
خدایااا دیگهه کم اوردم
منآدمصبوریم ولی دیگه کمممم اوردم
به دادم برس
دیگه چجوری التماست کنم؟؟بس نیست😭😭😭😭😭