2777
2789

پاتختیم که همه توقیافه و انگار من دشمنشونم.خلاصه این عروسیم‌گزشت....ازهمون اول که رفتم خونم خودمون اقدام کردیم برای بچه ازاونجاوکه شوهرم مثل من از قبل حسرت بچرو داشتو نمیتونست بخاطر شرایط زنش داشته باشه و من که گفتم چقدر حسرت بچرو میخوردمو هزارتا کارکردمو نشدم رفتم دکتر زنان و اونجا ۶ماه رفتم برای عفونت وقتی خوب شد بهم یه قرص داد گفت اقدام کنم که به خواست خدا همون ماه باردار شدم

نمیتونم حسمو بگم وقتی ۲هفته عقب انداختم و گفتم حتما اینبارم همینجور الکی عقب انداختم وقتی زنگ زدم به دکترمو گفت باید ازمایش بارداری بدی وقتی باخواهرشوهرم رفتم مطب همون ازمایش ادرار گرفتن.وقتی صدام کردو بهم گفت مبارکه بارداری .وای مردم از خوشی بهترین روز زندگیمو بهترین حس دنیا فوقولاده بود خداکنه همه اونایی که ندارن این حسو تجربه کنن دستو پام میلرزید باورم نمیشد هی شکمم نگا میکردم میگفتم یعنی واقعا بچه اونتوعه.یعنی بلخره منم باردار شدم .از بس میخواستمو نمیشدم حسرتشو داشتم بارداریو یه چیز عجیب میدونستم.حالا خودم بعد از این همه سال خواستن باردارشده بودم.وقتی خواهرشوهرم به شوهرم گفت از خوشی فقط میخندید.وقتی خواهرشوهرم زنگ زد به مامانم گفت طفلک مامان بابام چقدر از خوشی گریه کردن فرداش اومدن خونم با داداشام تبریکو خوشی کردن..از دوقم همون روز که فهمیدم به همه عالمو ادم فهموندم روپروفایلم عکس بارداری گزاشتم مثله این ندید بدیدای عقده ای خخخ

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خلاصه همه فهمیدنو کلی تبریکو اینا کردن.حتی دخترخالم اونم تبریک گفت و خوشحال شد به گوش خالمم رسیده بود .مادر زنه قبلی شوهرمم زنگ زد فهمید یجوری جواب داد دلش گرفت انگار.توعیدم باردار بودم تازه بود رفتیم خونشون باشوهرم.ولی وقتی شکمم بزرگ شده بود فکر ننم ۶ماهم بود خودش همش زنگ میزد اسرار که بیا توام مثله دخترمی بیا مام تنهاییم.منم انقدر به شوهرم گفتم تا منو برد صب برد خودش رفت سرکار شب اومد شام خوردیم رفتیم.چندوقت گذشت یه چیزایی به گوش شدهرم رسید که بهم گفت دیگه اونجا نمیریم.کلی اسرار کردم که چرا چیشده چیزی شده؟که اخر گفت مادرزنه رفته به همه گفته زنشو با شکم پر میاره چرخ میگیره دله من خون میکنه..درصورتی که بخدا خودش همش بهم میگفت بیا .منو شوهرم چی فکر میکردیمو اونا چی.شوهرم دوسداشت اون ناراحت نباشه تنهاش نزاره بگه بااینکه زن گرفتم شمارو فراموش نکردمو تنهاتون نزاشتم بازنممم میام.منم پیش خودم فکر کردم که دلشو شاد کنم برم شده یکم جای بچشو براش پر کنم خوشحالش کنم مسخره بازی دربیارم بخنده.و اونا چی.همچنان زنگ میزد.راسی یادم رفت بگم خدا یه دختر نازو خوشگلم بهمون داد .خداروهزاربارشکر....و زایمانم کردم دوبار زنگ زد حالمو پرسید و من اصلا به روی خودمم نیاوردم.اما خونش نمیرفتیم .خیلی بهم میگفت بچرو بیار ببینمو اینا ولی نمیرفتیم.

تاااااا شد دخترم ۲ماهش و ما برای ده حمومش جشنه بزرگ تو تالار گرفتیم مثه عروسی چون خومونم عروسی نگرفته رفتیم خونمون گفتیم بجاش همچین جشنی بگیریم حدود ۵۰۰ تا مهمونو اینا.کارت پخش کردیمو اینا.شبه خیلی خوبی بود اونام دعوت کردیم ولی میدونستم نمیان بلخره سخته براشون .ولی از جشن به اینور دیگه بهمون زنگ نزد که نزد تاااااا فهمیدیم گفته چون جشن بچمونو نزدیک سال دخترش گرفتیم ناراحت شده.درصورتی که سال دخترش باجشن ما یه هفته فرق داشتو بعدسالش بود.اونموسال اول نها سال ۴روم بود فکرکنم.شوهرم تافهمید کفرش درومدو گفت چه ربطی داره خودشون جشن پسرشون که ۲روز بعدسال بود.راس میگه جشن عروسی که تعریفشو کردمم ۲روز بعد سال بود فکرمیکنم...دیگه ازاون موقع هیچ خبری نداریم و کلا قطعه رابطه کردیم

پسرخالت همون شوهر سابقت چیشد از وقتی ک ازدواج کردی دیدیش؟؟

اون که گفتم یه روز قبا از مراسمم عقدر کرد.و یک سالونیم بعدش عروسی گرفت باز.الان یک سالو نیم لینطوراست سر زندگیشه.‌اره دیدم.یبار چندماه پیش دایی بزرگم مریض شد و بیماریتان بستری بود منم با شوهرم رفتیم تهران بامامانم رفتیم بیمارستان ملاقان وقتی رفتیم داخل حیاط اونجا که منتطرن صدابزنن دایی کوچیکم از راه دور دوید طرفمونو سلام علیک گرم گرفتن با شوهرمو هی جلوش وایمیساد بعد من که توباغ نبودم متوجه نشدم مامانم هی چشمو ابرو میومد اخر اروم گفت فلانیو زنش برگشتم دیدم اره اونو زنش رو نیمکت بیمارستان نشسته بودن.و داییم پیش اونا بود مارو دید سریع اومد فقط چشمم خورد سریع رومو برگردوندم.شوهرم خودشو زد ندیدن متوجه نشدن ولی توراه برگشت بهم گفت دیده.البته براش اصلا مهم نی گدشتمو ادماش

پسر خالتم بچه دار شد؟

خدایا واسه همه چیز شکرت😍😍😍😍میدونم که میدونی خیلی دوستت دارم تو عشق منی.... برای مادر شدن همه منتظرا صلوات بفرستین🤰🤰انتظار خیلی سخته انشاءالله هیچ خانمی تو دنیا زیاد منتظر مادر شدن نمونه😭😢
فعلا نه.انشالله بشه 

خیلی خوشحال شدم برات

انشاءالله همیشه کنار آقات و دختر نازت خوشبخت باشی❤

خدایا واسه همه چیز شکرت😍😍😍😍میدونم که میدونی خیلی دوستت دارم تو عشق منی.... برای مادر شدن همه منتظرا صلوات بفرستین🤰🤰انتظار خیلی سخته انشاءالله هیچ خانمی تو دنیا زیاد منتظر مادر شدن نمونه😭😢
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز