ما در کل زندگی خوبی داریم و خدا رو شکر که کم و بیش خوشبختیم ،شوهرم هم برام چیزی کم نمیذاره و دوستم داره اما جدیدا به خاطر کرونا کم توجه شده که اونم درک میکنم ولی دیگه از تحملم خارج شده
خوب اون از صبح تا غروب سر کاره و چون کارش سنگینه و سخت خسته میاد خونه ولی به خاطر ما (منو دخترم )سعی میکنه به رو خودش نیاره همیشه جمعه ها خودش سر کار نمیره تا به ما خوش بگذرونه اما الان اصلا حواسش نیست که منو دخترم هم نیاز به کمی تحول داریم خسته شدیم تو خونه بهش میگم بیا بریم بگردیم میگه تو که میدونی کرج چقدر اوضاعش خرابه میگم اره میدونم باشه پارک و فلان نریم دو دقیقه سوار ماشین بشیم شب ،شیشه ها بالا بریم یه دور بزنیم اصلا از ماشین پیاده نشیم برگردیم،حداقل اب و هوامون عوض میشه میگه نه ،برو خونه خواهرام اینم بگم خواهر هاش دو کوچه باهامون فاصله دارن ولی مادرم یکمی مسیر دوره باید با ماشین برم اونم با دخترم نمیتونم راندگی کنم رو صندلی نمیشنه خلاصه دیشب زدم به سیم آخر گفتم باشه حالا که حواست نیست ما چقدر تنهاییم تو خونه منو ببر یک هفته بمونم خونه مادرم تو هم به کارات برس ،اینو گفتم چون میدونم چقدر وابسته است خیلی مخالفت کرد ولی اخرش دیشب آورد خونه مامانم،خونه خواهرهاش به دلایلی دیگه دلم نمیخواد برم و خودش هم اینو میدونه ،حالا خودم خواستم بیام و یه دیشب ازش دور بودم اما دلم براش تنگ شده از طرفی هم میدونم به خاطر کرونا نگرانمونه اما دیگه واقعا ادم دلش میگیره ۲۴ساعته تو خونه باشه ،از یه طرفم دلم میخواد تنبیه بشه ولی دلم تنگشه