2777
2789
عنوان

دعاهایمان را خدا میشنود

379 بازدید | 34 پست

سلام خوشگلا این ماجرا رو که میخوام براتون تعریف کنم تقریبا ماله ۱۷ یا ۱۸ ساله پیشه چون خودم دوستش دارم گفتم برای شما هم بگم 

یه روز مادرم بهم زنگ زد و گفت سوسن جون برای ناهار میاد اینجا تو هم دوست داری بیا خوشحال شدم  تند تند کارامو کردم و دوتا بچه هامو برداشتم و رفتم سوسن جون چندین سال قبل مستاحر خونه ی مادرم بود سالهای جنگ و جبه کنار هم تو پناهگاه میرفتیم کنار هم زیر نور گردسوز تو حیاط مینشستبم و از هر دری حرف میزدیم بعد از چند سال که از خونه ی مادرم رفت سالی یه بار میومد و سر میزد یه خانم مسن بود خوش اخلاق خوش صحبت تقریبا همه ی خانواده ی ما ایشونو میشناختن همچنین ما تمام خانواده اشونو میشناختیم خلاصه ناهاررو که خوردیم صحبتها گل انداخت تا رسیدیم به احوال پرسی از خواهر و بردارش همینکه مادرم سراغ خواهر سیما رو ازش گرفت بغض کرد و گریه کرد گفت خواهر نزدیک ۱ ساله فوت کرده مامانم گفت پس چرا به من نگفتی بیام ختم سوسن جون اشکهاش و پاک کردوگفت یه ماجرای عجیبی اتفاق افتاد که خودنونم گیج شدیم و اصلا نتونستیم یه بقیه خبر بدیم ماجرا رو اینجوری تعریف کرد .سیما بعد از فوت پدر و مادرم با سهم ارثش تونست یه خونه ی کوچیک اجاره کنه کمی هم پول براش موندکه گذاشت بانک و ازش امرار معاش میکرد (سیما سالها قبل ازدواج کرده بود و به خاطر ناباروری جدا شده بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد سیما ۲ سالی از سوسن بزرگتر بود)البته خرحش کم بود بچه های من کمکش میکردن پسر بزرگم که پزشک بود هر هفته میرفت ویزیتش میکرد و دارو براش میبرد و مقداری خوراکی پسر دومیم کامیار هم که وکیله هم براش خرید میکرد هم گاهی میبرد میگردوندش تا دلش باز بشه .پسرم کامیار با خانومش دچار اختلاف شد و کم کم به قهر و دا دگاه دوتا بچه اش ام که مدرسه میرفتن گذاشت و رفت منم رفتم پیششون تا از بچه هاش نگهداری کنم تو این میون برادر زادام شیواسالها قبل عاشق کامیاب بود و به تازگی از همسرش جدا شده بود ماجرای جدایی پسرمو و عروسنو متوجه میشه و از شهرستان میاد تهران مستقیم میره پیش خواهرم سیما

واز اونجا که میدونسته پسرم میاد و به خاله اش سر میزنه میگه زنگ بزن کامیاب بیاد دنبالمون ببرمون بگردونمون کامیاب هم از خدا خواسته میره و دنبالشون حسابی میگردوندشون یه جوراهای شیوا جلب توجه میکنه و دل اقا کامیاب رو میبره

خب🙃

من مادر نميشوم تا فرزندم  را عصاى دستم كنم...من مادر نميشوم تا پيري و كورى ام را به فرزندم تحميل كنم....من مادرنميشوم تا بهاي قطره شيرى كه به كودكم داده ام پس بگيرم....من مادر نميشوم تا فرزندو وابسته و بيمار تربيت كنم و افتخار كنم به اينكه فرزندم مرا بر همسرش ترجيح ميدهد....من مادري بيمار نيستم...من مادر ميشوم تا انسانى سالم و مستقل تربيت كنم،مادرميشوم تا انسانيت را  به فرزندم بياموزم.انسانى قوى و درستكار  و خوشبخت....كودكم وظيفه اي در قبال من ندارد....بلكه من مادر او هستم و موظف به خوشبخت كردن فرزندم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اخر شب در حال حرکت به سمت خونه بوده که یهو خاله سیما حالش بد میشه و فورا به بیمارستان میرسوننش تو اورژانس کلی ازشون سوال میکنن بعد میگن وقتی بیمار رو اوردبن فوت کرده بوده و شما مضنون هستین 

یک عدد لایک لطفا

من مادر نميشوم تا فرزندم  را عصاى دستم كنم...من مادر نميشوم تا پيري و كورى ام را به فرزندم تحميل كنم....من مادرنميشوم تا بهاي قطره شيرى كه به كودكم داده ام پس بگيرم....من مادر نميشوم تا فرزندو وابسته و بيمار تربيت كنم و افتخار كنم به اينكه فرزندم مرا بر همسرش ترجيح ميدهد....من مادري بيمار نيستم...من مادر ميشوم تا انسانى سالم و مستقل تربيت كنم،مادرميشوم تا انسانيت را  به فرزندم بياموزم.انسانى قوى و درستكار  و خوشبخت....كودكم وظيفه اي در قبال من ندارد....بلكه من مادر او هستم و موظف به خوشبخت كردن فرزندم 

سلام ممنون از اینکه چن دقیقه وقتمو پر کردی ولی هیچ چیزی آموزنده ای من نگرفتم و ندیدم خودتون نظرتون چیه به نظرت متن اذیتت کرد چیزی از دعا و خدا توش به کار نبردی خخخخهخخ

خداوندا سپاسگذارم ڪه آرامشی بهم داده ای ڪه بپذیرم آنچه را ڪه نمیتوانم تغییر دهم و سپاسگذارم ڪه شهامتی داده ای ڪه تغییر دهم آنچه را ڪه میتوانم تغییر دهم خداوندا دانشی نیز بهم بده ڪه تفاوت این دو را بدانم ،( عشق قمر بنی هاشمی است و بس)
سلام ممنون از اینکه چن دقیقه وقتمو پر کردی ولی هیچ چیزی آموزنده ای من نگرفتم و ندیدم خودتون نظرتون چ ...

مگه تموم شد؟😐

من مادر نميشوم تا فرزندم  را عصاى دستم كنم...من مادر نميشوم تا پيري و كورى ام را به فرزندم تحميل كنم....من مادرنميشوم تا بهاي قطره شيرى كه به كودكم داده ام پس بگيرم....من مادر نميشوم تا فرزندو وابسته و بيمار تربيت كنم و افتخار كنم به اينكه فرزندم مرا بر همسرش ترجيح ميدهد....من مادري بيمار نيستم...من مادر ميشوم تا انسانى سالم و مستقل تربيت كنم،مادرميشوم تا انسانيت را  به فرزندم بياموزم.انسانى قوى و درستكار  و خوشبخت....كودكم وظيفه اي در قبال من ندارد....بلكه من مادر او هستم و موظف به خوشبخت كردن فرزندم 

من شانزده ساله بچه دار نشدمه یعنی نخواستم بشم ولی انصافا تو دو بار زایمانم اینقد زور نزدم که امروز توی این تایپکت زدم شاید یه چیزی از تهش درومد درنیومد ولی احتمالا من الان بزام دیگه بقیش خودت بنویس وبخون و عبرت بگیر گاییدیم نمودیم خانم

خداوندا سپاسگذارم ڪه آرامشی بهم داده ای ڪه بپذیرم آنچه را ڪه نمیتوانم تغییر دهم و سپاسگذارم ڪه شهامتی داده ای ڪه تغییر دهم آنچه را ڪه میتوانم تغییر دهم خداوندا دانشی نیز بهم بده ڪه تفاوت این دو را بدانم ،( عشق قمر بنی هاشمی است و بس)
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792