سلام خوشگلا این ماجرا رو که میخوام براتون تعریف کنم تقریبا ماله ۱۷ یا ۱۸ ساله پیشه چون خودم دوستش دارم گفتم برای شما هم بگم
یه روز مادرم بهم زنگ زد و گفت سوسن جون برای ناهار میاد اینجا تو هم دوست داری بیا خوشحال شدم تند تند کارامو کردم و دوتا بچه هامو برداشتم و رفتم سوسن جون چندین سال قبل مستاحر خونه ی مادرم بود سالهای جنگ و جبه کنار هم تو پناهگاه میرفتیم کنار هم زیر نور گردسوز تو حیاط مینشستبم و از هر دری حرف میزدیم بعد از چند سال که از خونه ی مادرم رفت سالی یه بار میومد و سر میزد یه خانم مسن بود خوش اخلاق خوش صحبت تقریبا همه ی خانواده ی ما ایشونو میشناختن همچنین ما تمام خانواده اشونو میشناختیم خلاصه ناهاررو که خوردیم صحبتها گل انداخت تا رسیدیم به احوال پرسی از خواهر و بردارش همینکه مادرم سراغ خواهر سیما رو ازش گرفت بغض کرد و گریه کرد گفت خواهر نزدیک ۱ ساله فوت کرده مامانم گفت پس چرا به من نگفتی بیام ختم سوسن جون اشکهاش و پاک کردوگفت یه ماجرای عجیبی اتفاق افتاد که خودنونم گیج شدیم و اصلا نتونستیم یه بقیه خبر بدیم ماجرا رو اینجوری تعریف کرد .سیما بعد از فوت پدر و مادرم با سهم ارثش تونست یه خونه ی کوچیک اجاره کنه کمی هم پول براش موندکه گذاشت بانک و ازش امرار معاش میکرد (سیما سالها قبل ازدواج کرده بود و به خاطر ناباروری جدا شده بود و با پدر و مادرش زندگی میکرد سیما ۲ سالی از سوسن بزرگتر بود)البته خرحش کم بود بچه های من کمکش میکردن پسر بزرگم که پزشک بود هر هفته میرفت ویزیتش میکرد و دارو براش میبرد و مقداری خوراکی پسر دومیم کامیار هم که وکیله هم براش خرید میکرد هم گاهی میبرد میگردوندش تا دلش باز بشه .پسرم کامیار با خانومش دچار اختلاف شد و کم کم به قهر و دا دگاه دوتا بچه اش ام که مدرسه میرفتن گذاشت و رفت منم رفتم پیششون تا از بچه هاش نگهداری کنم تو این میون برادر زادام شیواسالها قبل عاشق کامیاب بود و به تازگی از همسرش جدا شده بود ماجرای جدایی پسرمو و عروسنو متوجه میشه و از شهرستان میاد تهران مستقیم میره پیش خواهرم سیما