ظهر بود
من خسته، امتحان داده، شب نخوابیده
گرمازده، و چادرم همچنان آفتاب رو جذب میکرد
ایستاده بودم آنطرف تر از بقیه، تو سایه ی درخت خدا...
در حالی که آخرین قطرات ضد آفتاب رو از صورتم پاک میکردم، به این فکر میکردم، برسم خونه...سیر آب سرد بخورم... دوش بگیرم... یکم استراحت و دوباره درس...
خودم رو تو آینه دیدم مقنعه کج و ماوجم رو درست کردم..
سرویس چرا دیر کرد...
و مردی پرسید
فلان جا از کدوم طرف و من سرم رو بالا آوردم
رفت
در حالی که زیپ شلوارش رو میبست
و در حالی که سر من گیج میرفت
و من...
تو آینه دیدم دختری با روی خسته و زرد...
و فهمیدم برای دل مریض چ یه من آرایش
چ یه چادر سیاه بدون آرایش با ابروی در اومده...
هر دو طعمه ان
و بانو چقدر تو مظلومی