خسته شدم از این زندگی ، می دونم که دوستم نداره ، از رفتارش معلومه ، سال تا سال منو جایی نمی بره ، هر جا هم ببره میگه زود برگردیم ، دیروز ناهار رفتیم خونه مامانم ، بعد رفتیم خارج از شهر ، به اندازه دو سه تا میوه خوردن نذاشت تو طبیعت بشینم ، از خونه ننه اش هم بلند نمیشه ، تا یه حرفیمون بشه ننه انترش میاد هر چی از دهنش در میاد بهم میگه ، میخام طلاهامو بفروشم بذارم تو بورس خودم یه خونه بگیرم برم ، کاری هم باهاش ندارم ، شدم مثل قماربازها ، یا میتونم یا همه چیم رو می بازم ، مهم نیست ، از این که بدتر نمیشه