اون از من یه دختر می خواست
من دوبار ازدواج کردم تو عقد بودم که از دستش دادم عشق و عاشقی بود دقیقا مثل رمانا
وقتی همو دیدیم انگار همو میشناختیم رو ابرا سیر می کردم انقد میخندیدم که گونه هام درد میگرفت ثانیه ای نبود که بهم فکر نکنیم انقد همو می خواستیم که همه رو خسته کرده بودیم به من میگفت ازت یه دختر می خوام من میخندیدم قند تو دلم اب میشد اما این خوشی ها دوومی نداشت درست مثل عمر گل که فقط چند روزه . بهار زندگی من یه شبه تموم شد و گلبرگام پرپر شدند مجبور شدم با چشمای خودم خاکسپاریشو تماشا کنم
سالها گذشته و من پسر یه مرد دیگه رو تو بغل دارم وبه بهاری فکر میکنم که هیچ وقت متولد نشد