2777
2789
عنوان

داستان زندگی واقعی و حقیقی

| مشاهده متن کامل بحث + 46729 بازدید | 142 پست

بالاخره بعد از دوماه یه شب که خونه اومد به طور وحشیانه ای مثل یه حیوون........و تازه دلش هم سوخت و فرداش منو بعد ازدوماه به خونه مامانم برد و یه هفته اونجا موندم و کلی گریه کردم ولی هیچکس به حرفام‌گوش نمیداد انگاری فقط دامادشونو میدیدن که چقد خوبه باادبه ولی ماشاهدیم تقصیرتوست حتی پیشش نمیشینی و خلاصه کاسه کوزه ها سرمن بدبخت شکست

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

یکی که ازجاریش باکلاسه منم لایک

ندارم ولی لایک کردم😆

دوست عزیز ، با احترام ...اگ با نظرم مخالفی لطفا ریپلی نکن عزیزم  ، چون من حوصله ی بحث ندارم ! از نظر بنده شما حرف بعدیت هم درسته 😉 بی ادب ها ب هیچ عنوان ریپلی نکنن چون جوابشونو نمیدم ضایع میشن 😂🤣
فدات عزیزم

فدای تو ک مهربونی😍

دوست عزیز ، با احترام ...اگ با نظرم مخالفی لطفا ریپلی نکن عزیزم  ، چون من حوصله ی بحث ندارم ! از نظر بنده شما حرف بعدیت هم درسته 😉 بی ادب ها ب هیچ عنوان ریپلی نکنن چون جوابشونو نمیدم ضایع میشن 😂🤣

استارتر بدو😪😪😪😪

مخاطبشو خدا میدونه کیه 👈👈نفرین بلد نیستم .. فقط دعامیکنم بشی اینی که الان منم (خدایا ب بزرگی و عزتت قسم وقتی میبخشم که بلایی که سرم اورد سرش بیاد و من ببینم) 

بعدکه برگشتم خونه شوهرم یکم نرمتر شد و دیگه درو قفل نمیکرد و گوشیمم بعداز یه ماه بهم داد یه روز گفتم خیلی خسته شدم دلم برادوستام تنگ شده میخوام ببینمشون اولش ولی دادو بیداد کرد دوباره چندباردیگه گفتم بالاخره رضایت داد قرارشد با دوستام بریم بیرون دوستای منم یکم تیپ میزدن و امروزی منم که ازروی اجبارمجبورشوم چادربپوشم دوستام که دیدن خندیدن گفتن چادروبنداز کنار بعدکه خواستی بری دوباره سرت میکنی

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

منم میترسیدم ولی ازخنده دوستامم کلافه شده بودم قبول کروم‌چادرمو توی کیفم جا دادم رفتیم بیرون و بعدشم چون زمستون بود زود هوا تاریک شد منم تند تند رفتم خونه و نزدیک خونه چادرم سرم کردم که نگو برادرشوهرم دیده که من چادرونزدیک خونه سرم کردمو.......و دوباره جنگ جهانی شد رفتم خونه شوهرم بعدیه ساعت اومد و چنان عصبانی بود صورتش قرمز به محض رسیدن دادو بیداد و کتک کاری جوری که بدنم همش کبود شده بود منم اون شب گفتم نمیخوام باهات زندگی کنم میخوام طلاق بگیرم اونم گفت کور خوندی میخوای آبرو منو ببری حالا نشونت میدم و دوباره شدم زندانی...

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

من برام عجیب بود چرا خانوادم پشتمو نمیگیرن که یه دفع شوهرم بین دعواها گفت بابات ازت خسته شده بود تورو تو دامن من انداخته نگو بابای من یه دفع گفته دختر نگه داشتن سخته باید زودشوهرش بدی و شوهراز پسش برمیاد و ازاین دری وری ها 


و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

ماهرروز دعوا داشتیم تا اینکه یه روز دیگه قید همچیو زدمو ازخونه فرارکردم حتی یه دست لباس هم باخودم نیووردم و به خونه بابام رفتم و گفتم دیگه برنمیگردم و همانا شد کلی بابام باهام دعوا کرد حرف زد ولی من گوش ندادم گفتم فقط طلاق.....چندبارمشاوره رفتیم ولی من گفتم فقط طلاق....و بعد ازده ماه دوندگی طلاق گرفتیم و دوماه بعد ازطلاق من بابام سکته کرد و زمین گیرشد

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏

بعد ازسکته بابامو دوباره شوهرم اومده بود درخونه که بیا برگرد رجوع کنیم دیگه بابایی هم نداری بالاسرت باشه خراب نشی و ....فکر کنین چقد بیشعور بود من دادوبیداد کردم که دیگه حق نداری بیای اینجا توتموم شدی برام

و خدایی مهربانتر از حد تصور....خدایاشکرت🙏
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792