خیر سرم دیروز رفته بودیم عروسی (بچه ها نزنینم خلوت بود با فاصله نشسته بودن همه) ایشالااااا عروسی خودم🤭😍 بگید آااامییییییییییییین😂
ی خانمی هس من میشناسمشون این پسرش ۴ ۵ سال پیش شمارمو از ی جا گیر آورده بود اومد پیش داد بهم من قبول نکردم گذشت حالا دیشب تو عروسی ننش درست نشست روبروم از اول عروسی تا آخرش بهم نگا کرد برمیگشتم میدیدم زل زده فامیلاش هرچقد گفتن بیا اینور پیش ما ببین چقد جا هس گف الا و بلا نمیام جوونه هاااا😂 منم خیلی معذب میشم اینجور موقع ها پیشونیم سنگین میشه انگار سنگ میزارن روش ابروهامم میره تو هم هر کارم میکنم باز نمیشه. بعد شام ک نتونستم با اون نگاها بخورم ،مختلط شد مردا اومدن اونجام با مردا روبرو بودم حس میکردم یکی داره نگا میکنه اصلا نمیدونستم کجا رو نگا کنم اینوری میشدم ننش اونوری مردا کلا زمینو نگا کردم تا آخر نمیدونستم چیکار کنم کجارو نگا کنم کم مونده بود بلرزم اونقد زمین نگا کردم خوابم میومد البته پسر طرفم اونجا بود میترسیدم نگا کنم فکر بد بکنه ننش یا خودش☹☹☹☹😂😂😂😂 اونجا فهمیدم چقد من حقیرم. چرا اینقد معذبم آخه من با اینکه اونایی ک اونجا بودن برام مهم نبودن ولی...
چرا من اینجوریم بچه ها چیکار کنم این رفتار مزخرفمو ترک کنم ینی چی آخه من فردا عروس شم چیکار باید بکنم برم زمین؟😡😡