دیروز ما تو خونمون بنایی داشتیم خونمون بهم ریخته بود خواهرم اومد با شوهرش کمک
من سرما خورده بودم حال نداشتم رفتم یه ذره استراحت کنم تا خوب شم
خواهرم هی اینور اونور میرفت بهم تیکه مینداخت پیش شوهرش باهام بد حرف میزد ازم کوچیکتر هست،تا میومدم چیزی بگم خودشو مامانم میگفتن جلو شوهرش باهاش اینجوری حرف نزن درصورتی که خودش اذیتم میکرد مامانم گفت نگو قهر میکنه میره
اونم گفت فقط همیشه منو شوهرم میایم اینجا کمکه مامان اینا تو شوهرت اصلا نیستین تازه من عقد هستم
بعد مامان از پشت اون دراومدو گفت تو اصلا برو بخواب پیش شوهرش منم خیلی ناراحت شدم برای اولین بار زنگ زدم به شوهرم بیاد دنبالم واسه قهر که مامانم بفهمه فقط خواهرم نیست که میتونه قهر کنه بره
خیلی گریه کردم شوهرم اومد رفتیم خونه مادرش خودم شوک بودم برای این کارم ولی بخدا خیلی روم فشار بود یه شب اونجا بودم همش بغض داشتم از خودم از همه از مامانم از خواهرم منتظر بودم زنگ بزنن مامانم یا بابام ولی نزدن احساس بی کسی داشتم شوهرم رفت سرکار چند بار زنگ زد گفت بهت زنگ نزدن منم گفتم نه بعد صبح امروز مجبور شدم الکی بگم زدن که منو بیاره
خیلی ناراحتم هیچکس براش ناراحتی من مهم نبود
مامانم امروز خیلی باهم دعوا کرد و گفت شوهرت همینا و سرکوفت میزنه تو زندگی بهت میگه همین مامان بابات تورو از خونه انداختن بیرون من نجاتت دادم اصلا یه حرفایی بهم زدن که دلم خیلی شکسته خیییلیییی
نکنه این حرفارو شوهرم بعدا بهم بگه تو زندگی
پس ناراحتی من این وسط مهم نیست
توروخدا بیاین بهم بگین چرا مامانم یکم کوتاه نمیاد من کارم یعنی خیلی زشت بوده؟