کارش خیلی سخته تا میاد بیهوش میشه...
از اونور من ناراضی از زندگیم هستم چون بهم توجه نمیکنه و پیشم نمیاد و میگم دوستم نداره... از اونور اون انقدر کار میکنه که وقتی میاد از خستگی بیهوش میشه....
نمیدونم چیکار کنم... مبخوام همه شرایط رو درک کنم اما سخته...میگم حتما فشار کاری زیاد...از صبح تا شب بیرون بود...ظهر گرما...شب خستگی...استرس بیکار شدن...همش باعث شده که شوهرم حس و حوصله هیچی نداشته باشه...و حتی به بچه هم نتونه فکر کنه...از یه طرف میگم نکنه وهقعا دوستم نداشته باشه و اینا سهم مهمی توی اینکه پیشم نمیاد نداشته باشه...
کاش واقعا اون عاشقم باشه
فکرش از نظر کارش آروم بشه
و خدا تو زندگیمون کمکمون کنه
واقعا منم دور شدن شوهرم از خودم واسم سخته و همین باعث میشه فشارم بره بالا و عصبانی بشم و بیام ناراحتیم رو اینجا خالی کنم...اما فقط اینجا خالی میکنم.... نمیخوام فکر جدید به فکرهاش اضافه کنم...