سرتونو درد نیارم که دیگه متوجه شدیم دارن با زبون بی زبونی بهمون میگن برین گمشین و دیگه هم اینجا نیاین و ماهم باهاتون کار نداریم
چون هر وقت میخواستیم بریم خونشون بهونه میاوردن که نیاین
انگار فقط میخواستن که عروسیمونو بگیرن و پرتمون کنن کنار
ما هم گفتیم زوری نیست که نمیخوان
تا یه روز شوهرم حالش بد شد
چند شبانه روز تو تب میسوخت و کل بدنش درد میکرد
گفتیم حتما سرما خوزده و خوب میشه
اما نشد که نشد
کلی دکتر بردمش
از شب تا صبح پاشویش میکردم و بیدار بوذم و خودمم هفت صبح اماده میشدم برم دانشگاه
دو سه ترم اخر کارشناسیم بود
همینجوری حال شوهرم بدتر میشد هر چی دکترای شهرمون میبردم نمیتونستن خوبش کنن و یکی میگفت از ریه هست یکی میگفت از گلو یکی میگفت استخونش مشکل داره و پاشو گچ گرفتن
الهی خوب
خلاصه نتونستن تشخیص درست بدن و درمان کنن
منم با پای گچ گرفته این باز میبردم پیش دکترای دیگه
تک و تنها
دیدم نه اینا نمیتونن تشخیص بدن
باید بره تهران پیش دکتر خوب
اما دست و تنها و بدون پول اخه چطوری برم شهر غریب که خودمم اصلا وارد نیستم
به شوهرم گفتم بیا بریم به خانوادت بگیم
الان دیگه بحث مریضیته دلشون سنگ نیست که
شوهرم گفت نه نریم من خانوادمو میشناسم
فداتشم تو چ زجرایی که نکشیدی
اما من گفتم نه بریم نمیشه که اینطوری بمونی
خلاصه یه شب اژانس گرفتیم و رفتیم خونه مادرشوهرم
دیدم همه هستن و جاری جدیدمم بود و حسابی مشغول بودن
گفتم که مامان ، علی چند هفتست مریضه و حالش خوب نیست هر چی دکتر هم بردم اما بدتر میشه
بیاین ببریمش دکتر خوب تو تهران ببینیم چیه اخه
یهو برادرشوهرم گفت اووووه مگه سرطانه ، به ما چه خودت ببر
گفتم اگه بلد میبودم و میتونستم خودم میبردم
اما این برادرته، بچه شما هم هست
چطور دلت میخواد به زبون بیاری بگی سرطان
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
