یه روز مریض شده بود من خواستم ببرمش یه شهر دیگه پیش یه دکتر خوب .گفت تو نیا خواهرم منو میخاد ببره .گفتم من شریک زندگیتم خواهرت چکارته که ببرت .دلمو شکست با خواهرش رفت .چند روز بعد دوستش اومد عیادتش.اینم تعریف میکرد خدا خواهرامو حفظ کنه خیلی به فکرم خیلی بهم میرسن.منم این وسط هویج بودم انگار. ولی خدا رو شکر پای خانوادشو از زندگیم قط کردم .بعضی وقتا بهش میگم خواهرات که به فکرت بودن الان چرا نیستن کمکت کنن..اخه یه گرفتاری واسش پیش اومد همه ولش کردن من موندم کنارش