مادرشوهر م اینا تو این فصل ها میرم روستا ،آقا دو هفته پیش رفتیم مرغ و سیب زمینی و...همچی خریدیم .هفته بعدش شوهرم رفت هندونه و بادمجان و...خریدم دادم.
چهارشنبه رفتیم مرغ اینا شوهرم گرفت دوباره بردیم.
امروز رفته گفت اندازه بیست ،بیست وپنج تومن گوجه و خیار خریدم دادم ببرن واسشون.
منم دعوا گرفتم باهاش گفتم شدیم دو خونواده واسه خرج دادن ،اخه خودمون مستأجر هستیم هم خونه هم مغازه . پدرشوهرم هم وضعش خوبه ،خیلی خوب نه متوسط رو ب بالا اما روستاشون از لحاظ خرید اینا سخته بعد اگ نداشته باشی اینقدر حرف می زنند ک ولخرجی و...الان ک وضعیت مالیمون بهتر شده هیچی نمیگن.
بعد اون روزایی ک وضعیت مالیمون ضعیف بود اصلا کمک پسرشون ندادن اینقدر سختی کشیدیم الان باز خدا رو شکر اما خودمون افتادیم و پاشدیم.
دیشب بابام اینا اومده بودن کباب زدیم میگ تو اینطور میگی میخواستی کباب نزنی و...منم گفتم مهمون بیاد وظیفه ماست خرجش رو بدیم اینقدر اعصابم خورد شده .میگم اینطور هست منم خرید میکنم واسه خونه بابام بذار بفهمی میگه خرید کن.
بعدشم میگ خودم پول در میارم خودم میدونم چیکار میکنم . اینقدر عصبی شدم