سلام دوستای گلم
خیلیاتون در جریان تاپیکام بودین و دعوای چند ماه پیشم با خونواده همسر
خیلی کلی بگمو برم سر اصل مطلب
راستش ما ۸ ساله ازدواج کردیم و اونا سر عقدمون نیومدن هیچکدومشون و کلی تو مناسباتو بی مناسبتای دیگه دل منو همسرمو شکوندنو ما بارها بخاطر اونا به اختلافای اساسی ای رسیدیم
صبح امروز شوهرم بهم گفت اگه عقد خواهرم بشه هفته دیگه تو چیکار میکنی من برم نرم
گفتم من دیگه برام مهم نیست نه ناراحت میشم نه خوشحال تو هیچوقت جلوی اونا پشت من نبودی و زیاد دلمو شکستی و دروغ گفتی الانم خواهرته میخوای نرو میخوای برو ولی حواست باشه دوباره کارای قبلتو تکرار نکنی
گفت راستش مامانم زنگ زد خبر داد ولی من گفتم من ب فاطمه یعنی من نمیگم.اگه میخواید خودتون بگید
مامانه ام گفته اگه فکر میکنی زندگیت به خطر میفته تود دانی من وظیفم بود بگم
وسط این حرفا شوهرم برگشت بمن گفت ولی یه خواهری داره پسره...
گفتم مگه تو دیدیش
سوتی داد
چو شوهرم بمن گفته بود یبار خواستگاریو رفته که اگه یادتون باشه من اینجا نوشتم اونا در کمال بی احترامی زنگ زدن اخرین لحظه سعید بیا ولی زنتو نیار...
گفت اره دیدمش
گفتم دیدی سعید منظورم این دروغات بود بعد خودش فهمید چه سوتی ای داده گفت جالا گیر نده دیدمش دیگه گفتم پس جلسات دیگشم رفتی بمن نگفتی...
گفت اصلا مهم نیست برام هر فکری میکنی بکن
ولی من بهت میخواستم بگم که نمیرم اصلا ولی تا اخرین لحظه بازیشون میدم عین خودشون.مگر اینکه ببینم واقعا پشیمونن که نیستن...
منم گفتم برام مهم نیس دیگه نمیخوام زندگیمو خراب کنید...