مامانم حدود ۸ سال داشته که این ماجرا پیش اومده البته برای خودش نه . مادربزرگش تو یه روستا زندگی میکرده اونجا یه قابله داشته . خود قابله این ماجرا واسش پیش اومده.
یه شب حدود ساعت ۱۲ شب که داشته میخوابیده . یکی در خونه اش رو میزنه . میره درو باز میکنه یه مردی بوده خیلی درشت اندام . چون تاریک بوده با نور فانوس زیاد نتونسته چهره اش رو ببینه . مرده میگه زائو داریم بیا بریم . اینم راه میافته دنبالش . میبردش بیرون روستا تو یه خرابه میبینه یه عده آدم آتیش روشن کردن و مشغول رقص و اواز و بزن و بکوبن . اولش خیلی میترسه . میبرنش بالا سر زائو .
الان بقیه اش رو تایپ میکنم