دوستان من و یه اقاپسری دوست بودیم و خیلی عاشق هم بودیم تااینکهاومد خواستگاریم و پدرم شدیدا مخالفت کرد و گفت مگر اینکه از رو جنازه ی من رد بشی که بااین ازدواج کنی.درحالی که شرایطش واقعا خوب بود فقط چون دوست شده بودیم بابام میگفت از راه شیطانی میخواید ازدواج کنید بخاطر همینم طلاق میگیرید.میگفت ازدواج فقط باید سنتی باشه وگرنه راه خدا و پیغمبر نیست.خلاصه من و اون کلی جنگیدیم خیلی با برادرم صحبت کرد و به هردری زدیم و اخرش بابام راضی شد.و ازدواج کردیم.الان خیلی خوشبختیم و همه ی اعضای خانوادم دوسش دارن ولی بابام هنوز اذیت میکنه میگه پامو خونش نمیذارمو اینا.هی غر میزنه به مامانم و مامانمم به من میگه.واقعا خسته شدم واقعا باید چیکارکنم؟بنظرتون حق با بابامه؟ 😞خواهرم میگه چون بابا مخالف بود نباید ازدواج میکردی باهاش!
من بابام مخالف بود ونزاشت ولی فقط به خوشبختی خودت فکرکن وقتی حالت اینقدر خوبه باباتم باید ازخوشبختی توخوش حال شه اگه سنتی ازدواج میکردی وشوهرت بدبود بابات جاتو بدبختی میکشید؟😐😐به خاطرهیشکی حتی خانوادت زندگیتو فدانکن
من بابام مخالف بود ونزاشت ولی فقط به خوشبختی خودت فکرکن وقتی حالت اینقدر خوبه باباتم باید ازخوشبختی ...
دقیقا دیشب به مامانم گفتم واقعا من با هرکسی دیگه ازدواج میکردم انقدر خوشبخت نمیشدم.واقعا شوهرم هیچی کم نداره ولی بابام کلافه کرده مامانمو همش میگه اره چرا اونروز ملینا سرازدواج بااین دعوا کرد به من توهین کرد.درحالی که خودش دعواکرد اول منم جوابشو دادم و بعدم کلی عذر خواهی کردم ولی فایده نداره
دقیقا مثل ما اما با این تفاوت که پدر من الان با شوهرم بیشتر از خودم رابطه داره , بعد از ازدواجم وقتی دید وواقعا شوهرم خوبه پدرمم نظرش عوض شد و کم کم محبتش بیشتر شد