گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت...شبی گرگ را ناراحت دیدم...با لاشه یک آهو در دهان به گله آمد!گرگ های گله شاد از این شکار او...پرسیدند چرا ناراحتی گرگ؟!!گفت:شبی در سیاهی بیابان چشمانش را دیدم؛دلم را ربود!هر شب به خواست پایم که نه به خواست دلم میرفتم تا تماشایش کنم...امشب محو تماشایش بودم که شنیدم صدای سگان ولگرد را؛دویدم...پریدم...زیر گلویش را گرفتم و دریدمش!!آنچنان دوستش داشتم که نمیخواستم ”سهم دلم”نصیب”سگان ولگرد”شود...
خلاصه مارو فرستادن اکوی قلب جنین، منم رفتم بیمارستان صارم، دکتر احمقش، چیزی نگفت به ما، فقط گفت دعا کن چیزی نباشه، به همسرمم گفته بود دور قلب بچه آب جمع شده
رفتم بیمارستان دی، پیش به اصطلاح یکی از بهترین دکترا قلب کودک ایران، مرده شور برده خارج از ایران تحصیل کرده بود، اکو کرد، گفت متاسفانه وضعیت بچه خیلی بده، من میگم با این وضعیت بچه تو شکم میمیره، منو میگی انقدررر حالم بد شد، انقدررر گریه کردم، خودمم مادر ندارم که،