یادمه یکباررفت گوشیش یادش رفت ببره؛ یکهفته نیومد اصلاعادت نداشتم سرگوشیش برم یکروز دیدم گوشیش خیلی زنگ خورد فکرکردم اتفاق بدی افتاده حواب دادم خودش بود باخط دوستش گفت تا عصرمیام ۳روز گذشت خبری نشد دلواپس زنگ زدم رو همون خط با گوشی خودش زدم علاوه براینکه طرف اسم شوهرم روگوشیش میفتاد بازم خودمومعرفی کردم گفتم اونحا نیست؟ طرف گفت نه حالا اگر چیزی میخوای من هستم بیام باور کن انگاریکنفر فرشو از زیرپام کشید همون روز گریون رفت خونشون پدرش زنگ زد بطرف اونم انکارمیکرد همون موقع شوهرم اومد پدرش گفت تو باکیا رفت و آمد داری که این حرفو به زنت زده بیا اگه خسته ای کمکت کنیم گفت اگرشماخسته شدین من خسته نشدم.ماجرازیاده من فقط دیدم بمونم حیثیت خودمو پدرم حراج میشه باخوبی وبدون حتی کوچکترین دعوا یا بی احترامی چه ما نسبت به اونا چه اونا به ما جداشدم.روز دادگاه انقدر توبغل مادرگریه کرد همه فکرمیکردن اونا مادر فرزندن..آخه از زندان آوردنش دادگاه مامورای دنبالش گریه افتاده بودن بهش میگفتن ماهرکی آوردیم فحش و ناسزا وکتک بینشون میشد تاحالا ندیده بودیم اینجوری کسی جدابشه انگار اومدیم تفریح الان دارین جدامیشین منتهاباگریه..بهم گفت برات نتونستم کاری کنم حلالم کن؛ به اولین کسی که گفتم ازدواح کردم اون بودم بهم گفت انشاا...خوشبخت بشی الانم هر درد دلی داشته باشم وقتی زنگ برا بچه ام بزنم از صدام میفهمه چمه بهش میگم میگه من باعث این بدبختی شدم ازدواج کردی؟؟ ازنظرمن عیبی نداره چون باعث این بدبختی شدم برگرد بیا اگرم نمیخوای من باشم طوری نیست بیاخونه میگیرم برو بابچه زندگی کن.