خلاصه پسرم بیست روز ازم دور بود مادرم برد نگهش داره
منم طاقت دوریش رو نداشتم کلی گریه میکردم از طرفی هم ویار شدید داشتم و سرم فقط رو بالش بود حتی نمیتونستم غدا درست کنم
اون روزا هم گذشت شکر خدا
منم هی باتوجه به علائمم میگفتم این دیگه دختره و من صاحب یه دختر میشم و خوشحال بودم چون علائم اولی و دومی خیلی با هم فرق داشت سر پسر اولم اصلا هیچ ویاری نداشتم و همه چی تا آخر بارداری خوب پیش رفت
ولی وقتی رفتیم سونو گفتن اینم پسره اول خورد تو ذوقم اما بعد خوشحال بودم که پسرم هم بازی میشن باهم
روزها گذشت و وقت زایمان من رسید
چون از بچه اولم که کیسه آبش ترکید ترسیده بودم ماه های آخر تا یه ترشحی ازم میومد فوری با شوهر بیچارم راهی بیمارستان میشدم
از ماه هشتم تا نهم من هشت بار رفتم بیمارستان و برگشتم
دکترم میگفت دختر نگران نباش بهت دارو دادم چیزی نمیشه اما مگه من اروم میشدم
خلاصه یه شب ساعت هشت و نیم وقتی داشتم تلویزیون میدیم دیدم باز زیرم خیس شد و تشک مبل کثیف شد
فوری به مادر و شوهرم زنگ زدم
شوهرم سرکار بود و تا بیاد بابا و مامانم منو رسوندن بیمارستان پسرمم موند پیش جاریم
خلاصه معاینه کردم و گفتن ابریزشت کمه اما باید عمل شی
منو حاطر کردن و رفتیم اتاق عمل
خوشبختانه اینبار خوابم نبرد
موقع به دنیا اومدن بچه اون فشار رو حس کردم که توشکم مادر
بعدشم که پسرمو چسبوندن به صورتم خیلی لحضه خوبی بود
اما چون ماده بیحسی زیاد زده بود احساس میکردم شش ها و گردن و زبونمم بیحس شده و نمیتونم نفس بکشم
خلاصه اومدیم تو بخش و من فرداش مرخص شدم
پسر اولم از اون موقع خیلی شلوغ شد
اما با رفتارهامون محبت و توجه نزاشتیم به داداش حسودی کنه
والان خیلی مواضبشه حتی بیشتر ازمن
پسرام یکی متولد آذر ۹۳ هست
یکی هم فروردین ۹۶
ممنون که صبور بودی و خوندید