البته این رو هم بگم که ایشون پدر و مادر ندارن و همین که از لحاظ موقعیت اجتماعی و کاری هم خیلیی از من پایینتر هستن
خلاصه رفتیم سر خونه زندگیمون وی خوب من شدیدا عصبی بودم و نمیتونستم خودش و خانواده اش رو ببخشم و همیشه هم سر این مسائل باهاش بحث میکردم
البته اون همیشه سکوت میکرد و ما از شهریور که رفته بودیم خونه خودمون تا عید مامان بابای من نیومده بودن خونمون چون که هر وقت میرفتیم پیش اونا این میرقت خونه خواهرش منم میرفتم خونه پدریم بعد با هم بر میگشتیم خونه انگار که نه من خانواده اونو میشناسم نه اون خانواده منو
خلاصه قبل از عید و با کلییییییییییییییییییییی جنگ و دعوا بالاخره آقا تشریف آوردن خونه مامان بابای من و پدر مادر منم عید اومدن خونمون
من یه خواهر دارم که تو اون وز جهاز برون جواب خواهر اینو داده بود و از همون موقع ایشون با آبجی من دشمن شد و میگه که ابجی من باعث به هم خوردن عروسیمون شده