ازش بیزارم دست خودم نیس شدت تنفرم خیلییییی زیاده ازش کمکم کنین هیشکی نیس حرفموبهش بگم هیچکس.مامانم ک با عروسش خوشه بابام پی پول دراوردنشه خواهرمم تامیخام بگم میگ ولش کن خسته شدم مادرشوهرمم راب راه حرصم میده بابام شوهرم داده ن میان خونم چیزی هفته ای اگ دوبار برم پشتم حرفه ک میاداینجامیخوره .حس اوارگی سخته بابام صحبت کرده سرعقدم ک اره دخترم میتونه تویه خونه بامادرشوهرش زندگی کنه الانم انگارتوباتلاقم هیشکاری نمیتونم بکنم خستم دلم یه چهاردیواری میخاد تنهاباشم هشکی پیشم نباشه دلم مستقل بودن میخاد خستم.صبح تاشب بامادرشوهرمم شبام باهم میخابیم پس من واس چی شوهرکردم دعاکنین