البته واسه ۱سال پیشع
مهمون داشتیم
البته هیچوقت خونمون نمیومدن ، حالا عید ب عید بزور میومدن
دخترعموی بابام با شوهرش و پسرش ودختراش وقتی از در اومدن تو پسرش ب من دست دراز کرد و گفت سلام خوب هستین؟😒😒😳😳
پسرش معلم زبان (البته تو کلاس زبان)
بعد وقتی ک مامانم چای آورد و نشست. پسرش ب من گفت کدوم مدرسه درس میخونید و الان چطوری درس میخونید و اینا
بعد ب من کارت کلاس زبانشونو داد با شماره خودشو بعد گفت اگه سوالی داشتین ازم بپرسین تو تلگرام
منم کارتشو انداختم سطل آشغال
بعد فرداش ب سرم زد ، بهش پیام بدم ک المی فلان مشکلو دارم بهم توضیح بدین
بعد همون دیقه سین کرد و جوابموداد آخرشم کلی قلب فرستاد منم ازش تشکر کردم و خدافظی اما اون هی پیام داد و پشت بندش کللی قلب میفرستاد
فرداش مارو شام دعوت کردن ، رفتیم خونشون بعد اونجا از خودش گفت ، از شغلی ک داره و بعدشم بهم درس توضیح داد
ازون روز ب بعد هرروز باهم حرف زدیم ، منم وابسته ش شده بودم😭😔
صحبت های ما ادامه داشت تا ۶_۷ماه
. مطمئن بودم دوسم داره و منو میخواد . خیلی بهم انرژی میداد . هرروز ب ی بهونه ای منو میدید ، یا عکسمو میخواست یا میومد دم مدرسمون یا میومدن خونمون
ی روز دیدم پیام نمیده ، نگرانش شدم ولی پیام ندادم
فرداش بازم پیام نداد ، فرداشم پ نداد دیگ واقعا حرصم گرفته بود چون میدونستم آنلاین میشه چون میزد آخرین بازدید فلان ساعت
چند روز بعد رفتیم خونشون . باباش مریض بود دیدم خالش هم اونجاست ینی اون یکی دخترعموی بابام
اونم ی دختر داشت ک از من ی سال بزرگتر بود(اسمش مهسا)
دیدم شهاب نیس . نکنه با دختر خالش رفتن اتاق و خوش و بش میکنن و صدای کرکر و هرهرشون میاد😭😭
قلبم همون لحظه هزار تیکه شد ، مرجان مرد😭😭😭😭بعد دیگ هیچی حرفی بینمون رد و بدل نشد 😭😭😭😭فقط من موندم و درد😭😭😭از اون روز ب بعد پروفایلش عکس خودشو مهساعه😭😭😭
منو وابسته خودش کرد😭😭😭بهم قوت قلب میداد حتی یبار ناراحتم نکرده بود ولی نمیدونم چیشد رفت دیگ پشت سرشو نگاه نکرد😭😭😭😭
الان دوباره یاد اونروزام افتادم و ب حال خودم و دلم گریه کردم😭😭😭😭😭