من خانواده ب شدت سنتى دارم
و ميدونستم برا مستقل زندگى كردن خيلي دردسر دارم
از همون اول ك تو پروسه طلاق بودم با پدرم ك خيلي منطقى تر از مادرمه نشستم و صحبت كردم ك اگه بخاين بهم سخت بگيرين بخاين محدودم كنين من مجبور ميشم براى فرار از اين موقعيت تن ب ازدواج بدم و خودمو بدبخت كنم
و خب چون تو زندگى قبليم حدودا ٨٠در صد تنها زندگى ميكردم بش گفتم ببين بابا من تونستم از پس خودم بر بيام
و تا حالام ازم كار بدى نديدى پس نميتونين مانع تنها زندگى كردنم بشين
بابامم اوايل ب ظاهر گفت باشه ولى ته دلش راضى نبود
اما از فرداى طلاقم جمع كردم رفتم خونشون فقط موقع خواب ميومزم خونم بعد گاهى اوقات فقط در حد ي حمام ميرفتم خونم
الانم كلا خونه خودمم اونا ميان بهم سر ميزنن