امشب فهمیدم خواهر و خواهرزادم باردارن....دلم به حال خودم سوخت..که شوهرم حتی یه ازمایش حاضر نیست بره.....چند ساله منتظر بچه ام...37سالمه.......زندگی من از اولش مزخرف بود.....با این شانسم....ورشکستگی شوهرم....دخالتای خانواده شوهرم.....اخلاقای خاص شوهرم..بی مهریای خانوادم.....
موندم خدا چرا ایتقد منو ددست نداره
یه چیزو تو زندگی راحت بهم نداده
همیشه اشک و اه....همیشه تنهایی...همیشه دلشکستگی.....چی بگم
خدایا خسته شدم