ب خاطر دخالت اطرافیان داشتیم از هم جدا میشدیم
ب پیشنهاد ی بزرگتر ک الهی همیشه زنده باشه قبول کردیم مدتی رو بدیم ی شهر دور ک ب مداخله گران ثابت کنیم ما کنار هم خوشبختی
وقتی دنبال خونه تو شهر غریب بودیم و دل خوشی نسبت ب زندگی نداشتم ی خونه خیلی بزرگ پیدا کردیم
همسرم دائم میگفت باید اینجا رو دوربین بذاریم اون قفل رو عوض کنیم اون رد رو دزد گیر بزنیم و کلی ایده های حفاظتی میداد منم از این ک تو خونه مستاجر میخواست این همه خرج کنه زورم اومد و گفتم اووووو حالا یکی ندونه فکر میکنه تو خونت چی داری ک این همه چفت و بست میزنی ی لحظه برگشت ب من اشاره کرد و گفت تو خونم الماس دارم
یعنی تا ی هفته رو ابرها بودم هر وقت هم یادم میاد تو دلم ی جوری میشم و خدا رو هزار بار شکر میکنم