2777
2789

پریشب  مادرشوهرم مهمون داشت شب قبلش زنگ زد به گوشیم  وگفت دعوتین وبیا کمکم. منم  گفتم  باشه  یه سر میام. ساعت 12 رفتم با دوتا بچه کوچیک. دیدم هیییییچ کاری  نکرده گفتم  چی میذاری گفت  قیمه وزرشک پلو. منم تندتند اول خورشت گذاشتم بعدمرغا رو سرخ  کردم پسرمم همش نق میزد طفلک.بردبار باشید لطفا

آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی‌شوی، به من امیدوار باش_ زمر/53

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

یعنی هنوز مرغ خورد نکرده بود سه تارو درسته جلوم گذاشت ومنم گفتم  لطفا تا من سالاد درست میکنم خوردشان  کنید. خلاصه  مرغاشم گذاشتم وسالاد آماده که شوهرم  از سرکار اومد دنبالمون ومن  حتی  صبونه  نخورده  بودم. 

آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی‌شوی، به من امیدوار باش_ زمر/53

سیب زمینی  هاشو  خورد کردم وگفتم  الان  زوده  نزدیک  غروب  سرخ  کنید که  گفت  برا  چی  میخوای  بری؟ گفتم  باید  دوش  بگیرم  وبچه  هم خوابش  بهم خورده 

آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی‌شوی، به من امیدوار باش_ زمر/53

رفتم  وکارامو کردم  شب  با  شوهرم  رفتیم  از در رفتیم  داخل  که  دیدم  مادرشوهرم  گفت  من به امید تو برنج  نذاشتم تا بیای منم داشتم  شاخ  در میوردم که  چقدر  پرتوقع  شده از من. گله  کرد  سیب  زمینی  ها تا الان  مونده  بود  نیومدی  سرخ  کدوم 

آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمی‌شوی، به من امیدوار باش_ زمر/53
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز