عزیزم اگه مادرشوهرت خوبه خوبی هاتو میبیننمن گاهی براش غذا بپز جوری ک وظیفت نشه
من یک ماه بعد عروسیم دوماه پرستار مادر شوهرم شدم جراحی کرده بود صبح میرفتم ۱۲ شب میومدم
بعد اینکه مادرشوهرم سر پا شد زنگ زد گفت تو برام چیکار کردی مثل مهمون اومدی خونم و رفتی بخدا سوختم
اگه قدرتو میدونن برو براش غذا بپز
مهر ماه هم چشمشو عمل کرد یک هفته رفتم رسیدم
منم نزدیک ب ۳ ماهه جراحی کردم هنوزم رو تختم یکبار ازم نپرسیده کی ب کارهات میرسه یا زنگ بزنه حالمو تلفنی بپرسه
ب شوهرم گفتم اتفاقی براش بیفته از من انتظار نداشته باشید