با شوهرم دوست بودیم
هفت سال پیش ازدواج کردیم عاشق هم بودیم
خیلی جلو خانواده ها وایسادم تا بهم برسیم
بعد تو عقد دست بزنش رو شد من گفتم درست میشه اصلأ بیرون و تفریح صفر
رفتیم خونه خودمون
فحاشی
تهمت کتک
خرید نمیکرد برا خونه با اینکه اوضاعش خیلی خوب بود
پول بهم نمیداد
همه طلاهامو برد فروخت
بعد دوسال درمان حامله شدم
یه دختر ناز
کم کم ازم دور شد رفت پی رفیق و اینا شبا خونه نمیومد
تا اعتراض میکردم میگفت همینه که هست
همیشه میگفت من زن دارم
فکر میکردم الکیه
دخترم یکسالش شد هر چی به خانوادش گفتم این شبا خونه نمیاد تحویل نگرفتن