بچها من شوهرم خیلی بدش میاد برم سوپرمارکت کلا خوشش نمیاد بعد من عصر هوس کیک کردم دیدم فقط دوتا تخم تو خونه داریم شوهرمم جای باغ بود از صبح گفت تا شب نمیاد منم گفتم حالا اینار عیب نداره بدون اجازه برم شب بیاد سوپرایز میشه کیک پختم.خلاصه از شانس گند منننن چادر پوشیدم رفتم موقع برگشت دیدم یه ماشین پشت سرمه جرات نکردم برگردم دیدم تند تند داره بوق میزنه برگشتم دیدم خودشه وای منو میگی اشاره کرد گفت بیا بشین عین دیوونه ها رانندگی کرد رسیدیم خونه😑یکی یواش زد به پام کلی هم فوش داد.همیشه همینجوریه من تا یه غلطی میخوام بکنم لو میرم بخدا نیت من خیر بود تا خوشحالش کنم لعنت به شانس من اعصابم داغونه حالم بده..منم عصبی میشم همش بالا میارم تپش قلبم میگیرم😓😥یه عالم خودشو نفرین کرد فوحش داد که از صب دارم برا توی فلان شده جون میکنم بعد بیام تو کوچه خیابون ببینمت گذاشت رفت بیرون.انگار من رفتم بیرون چیز بدم وای بچها خیلی بد حرف زد باهام😢