امشب عجیب یاد پدربزرگم هستم...
نون خ رو که دیدم مثل همیشه یادش افتادم.
پدربزرگم کرد بود.
خیلی مهربون.
خیلی دختردوست.
عاشق مادرم بود.هردوشون بیشتر از دختراشون دوستش داشتن.
با اینکه تو بستر افتاده بود( سوند داشت) ولی هروقت میرفتیم شهرشون تو همون بستر دوست داشت بغلم کنه.
۷-۸سالم بود که از دنیا رفت.
روشن ترین خاطره ای که ازش یادمه اینه که دستشویی رفتن براش خیییییییلی سخت بود و هربار کلی در دستشویی وایمیساد و این پا و اون پا می کرد و کلی به مادر بزرگم میگفت بیاد کمکش ولی اون غرورشو له میکرد و سرش داد میزد که خودت برو من نمیام.😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یادمه با وجود بچگی دوست داشتم برم کمکش کنم ولی مامانم نمیذاشت و میدونستم نمیتونم عصای دستی باشم که یه روز قهرمانی بوده و الان هم با وجود پیری هنوز چهارشونه و زیباس.
یه بار پدربزرگم که خیلی دلش شکسته بود به مامانم گفت:
این زن( مادربزرگم)همه ی این بی توجهیا رو میکنه چون فکر میکنه وقتی من بمیرم راحت میشه و راحت زندگی میکنه ولی بدون بعد از من خیر نمیبینه.
همینم شد و مادربزرگم بعد وفات پدربزرگم عمر زیادی نکرد و با سرطان از دنیا رفت.
هرچند مادربزرگم هم خیلی مهربون و معتقد بود.
برای شادی روح هردوشون و آمرزش گناهانشون یه حمد و صلوات بفرستین لطفا.