ساعت سه شب بود پسرم نمیخوابید، داشتم براش قصه میگفتم، یک ساعت میشد که هی قصه میگفتم و خودم هم خیلی خوابم میومد، هر چی به پسرم میگفتم بسه دیگه خسته شدم، میگفت بازم قصه بگو، یهو یه فکری به ذهنم رسید، به پسرم گفتم اینقدر قصه گفتم گلوم درد گرفت، بعدش برای اینکه باور کنه دو تا سرفه الکی کردم
شوهرم که غرق خواب بود، با صدای سرفه من، از خواب پرید و یک جستی از روی تخت زد و با یک سرعت فضایی توی تاریکی از اتاق رفت بیرون
من و پسرم شوک شده بودیم، رفتم توی هال بهش میگم چی شده؟؟؟
من میرفتم توی هال اون میرفت توی آشپزخونه، رفتم توی آشپزخونه، میخواست بره توی تراس
حالا بهش میگم چی شده میگه شاید کرونا داری که سرفه میکنی؟؟؟