2777
2789
عنوان

تنفراز خانواده شوهر

474 بازدید | 32 پست

سه سال ونیمه که ازدواج کردم،هنوز نتونستم باخانواده شوهرم کنار بیام،بودنشون کنارم باعث عذابمه،امکانش نیست که باهاشون رفت وآمدکمتری هم کنیم،همش میگم تاوقتی این آدما توزندگی من هستن،نمی تونم آرامش داشته باشم،فکرطلاقم،نمیدونم چیکارکنم؟؟لطفاکمک کنید



 کنیم یه

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

من تا میام یه ذره ازشون خوشم بیاد یه کار میکنن متنفر بشم مثلا دیروز خواهرشوهرم آش نذری پخته پیام داده به اندازه خوردن بچهات ظرف بده شوهرت بیاد آش ببره     این پیامه آخه ادم عاقل و با شعور بده، یعنی غیر مستقیم گفته اولا خودت نیا دوما ظرف کوچیک بیار  

منم دوران نامزدی اذیت شدم و همیشه از دیدنشون استرس میگرفتم ولی حالا کنار اومدم نمیشه که بخاطر اونا زندگی رو واسه خودم زهر کنم 

البته الان هیچ اذیتی ندارن ولی حال نمیکنم باهاشون اما خیلی هم ذهنمو درگیرشون نکردم 



اونا تا آخر عمر باهاتن تا وقنی شوهرت باهاته پس باید باهاشون کنار بیای 

منم مثل شما بودم و هستم الان 9 سال ازدواج کردم .اوایل سعی می کردم ندید بگیرمشون. ولی باور کنید تو هر کاری مون دخالت می کردن. باور کنید کارارو تقسیم کرده بودن . یکیشون دخالت می کردن اعمال نظر اونم با وقیحانه ترین شکل ممکن. یکی شون از سر حسادت مسخره می کرد مادرش هم که انگار من رفته بودم تو کوچه به پسرشون چسبیده بودم انقد رفتارهای زشتی می کرد که من هر موقع می رفتم گریون بر می گشتم. تا دوسالگی اول زندگی خیلی خیلی تحمل کردم طوری که هر زمان فکر می کنم می گم خدایا چه صبری داشتم. الان یک سال باهاشون قطع رابطه تازه دارم زندگی می کنم.

من تا میام یه ذره ازشون خوشم بیاد یه کار میکنن متنفر بشم مثلا دیروز خواهرشوهرم آش نذری پخته پیام داد ...

واقعاچه خواهرشوهرایی دارین شماها!!!!!بعدمابه عروسمون  اونهمه احترام میذاریم وتحویلش میگیریم یه آشغال بازی های درمیاره که نگو.خیلی حسودوموذیه.

قبل ازدواج دیدمشون،مامانم اولین بار که خواهراشودیدگفت من خواهراش ترسیدم،ولی من که هنوز بچه ولی عقل بودم،نوزده سالم بود،گفتم من که قرارنیست باخانوادش زندگی کنم،الان مثل پشیمونم،خیلی چشم بسته ازدواج کردم،

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز